MF4

1.3K 286 125
                                    

این داستان:

[ کوکی گم شده!]

"نامجون ولش کن بچمو،داری موهاش رو میکنی"هوسوک با لحن ملتمسی گفت و سعی کردن بچه‌ش رو از دست پسر بزرگ تر بگیره.

"ولش کن مامانی بزار دلش خوش باشه،بجز اون چهارتا درختچه توی زندگیش چیزی ندیده که جیمینی هم راضیه."تهیونگ گفت و بعد همونطور که پاهاش رو روی هم انداخته بود شبکه رو عوض کرد.
هوسوک نگاهی به دهان باز مونده نامجون کرد و آروم خندید.

"هوپی؟"با حس کشیده شدن شلوارش نگاهش رو به پسر کوچولوش داد که هودی پدرش رو پوشیده بود و خوب انقدر خوردنی شده بود که امگا نتونست جلوی خودش رو بگیره و بغلش نکنه.

"جونگو عزیزم چطوری پوشیدیش؟"هوسوک آروم گفت و لپ تپل و سرخ پسرش رو گاز گرفت.

"پس عمه‌ش چیکاره است اینجا؟"سویون با خنده گفت و دستی به موهای کوتاه شده‌اش کشید.
هوسوک سری تکون داد و پسرش رو زمین گذاشت میخواست خودش رو یجوری سرگرم کنه تا اون بتا و آلفا با همدیگه راحت باشن.قبلا به سویون گفته بود که نامجون مرد مورد اعتمادیه اما اون بتا کاری به این حرف ها نداشت پس باهم توی خونه ی اون ها قرار گذاشته بودن تا درمورد زندگی،کار و خیلی چیزهای دیگه صحبت کنن.
هوسوک قصد نداشت اون هارو به همدیگه معرفی کنه چون به نظرش اون دونفر هیچوقت نمیتونستن با همدیگه کنار بیان ولی خوب انگار ماجرا کاملا برعکس شده بود.
سرش رو خاروند و به سمت کتابخونه‌ ی اتاقش رفت.
میخواست ادامه ی کتابش رو بخونه پس بعد از برداشت کتاب هری پاتر به سمت تخت رفت و عینکش رو زد.
نمیدونست چند ساعت گذشته اما شکمش اعلام کرد که وقت شام شده و باید بلند بشه هرچند تموم شدن کتاب هم بی تاثیر نبود.
رفت و جلوی آینه ایستاد موهاش رو که تازه بلوند کرده بود رو شونه زد و از اتاق بیرون رفت.با دیدن در بازخونه و نامجون و سویونی که داشتن باهم درمورد جیزی بحث میکردن سری تکون داد و رفت تا در رو ببنده.

"چرا درو باز گذاشتین؟"با اخم پرسید و در رو بست.

"خونه یکمی گرم شد گفتم دروباز کنه"نامجون توضیح داد و دوباره مشغول صحبت با بتا شد.
امگا سری تکون داد و به سمت آشپزخونه رفت یک‌ساعت دیگه همسرش میومد پس باید سریع یه چیزی درست میکرد.
به سمت یخچال رفت و مواد مورد نیازش رو بیرون آورد و روی کابینت گذاشت،مثل همیشه میگو هم جزو موادی بود که باید بیرون میزاشت،چون جیمین همیشه چندتا میگو کنار غذاش میخورد.
چشم هاش رو مالید و چاقوی تیزی برداشت تا گوشت هارو تکه تکه کنه.
نمیدونست این حجم از خستگی برای کتاب خوندنه یا صبح زود بیدار شدن ولی هرچی که بود بیش از حد آزارش میداد.
نیم ساعت گذشته بود و اون تازه موادی رو که باهم مخلوط کرده بود روی گاز گذاشته بود.براش عجیب بود چون اولین باری بود که توی آشپزخونه مشغول پخت غذا بود و هیچکدوم از بچه هاش نیومده بودن تا ازش درخواست میوه یا خوراکی بکنن.

 𝐌𝐢𝐧 𝐅𝐚𝐦𝐢𝐥𝐲[𝒔𝒐𝒑𝒆]Where stories live. Discover now