MF2

1.5K 319 182
                                    

این داستان:

[فیلم بزرگسالان چیه؟]

تهیونگ همونطور که سرش رو روی پای برادر کوچیکش گذاشته بود دستش رو داخل ظرف پفک ها میچرخوند.
"تو چرا دستت تا آرنج تو ظرفه؟"هوسوک همونطور که شبکه رو عوض میکرد پرسید و بعد خیره به صفحه ی تلویزیون منتظر جواب پسرش شد.

"دارم یه پفک گنده پیدا میکنم"تهیونگ با دهنی پر و کثیف رو به مادرش گفت که باعث شد لبخندی روی لب های مرد شکل بگیره.

"اونا همشون اندازه همن ته ، دستت الان کثیف میشه درش بیار."تهیونگ سری تکون داد و بعد دست کثیفش رو از توی ظرف درآورد.

"چرا شبکه رو عوض کردی؟"جیمین همونطور که پیژامه‌اش رو بالا میکشید تا روی مبل بشینه پرسبد و بعد اون هم دستش رو داخل ظرف برد.

"فیلمی که نشون میداد برای بزرگسال ها بود"چشم های درشت کوکی به سمت مادرش چرخیدن و بعد سر انگشت هاش رو داخل دهانش برد و لیسش زد.

"بزرگسال چیه؟"جیمین حالا دیگه به انیمیشنی که از تلویزیون پخش میشد توجه نمیکرد و تمام حواسش پیش مادرش بود.

"آدم هایی مثل من!"هوسوک خلاصه جواب داد و به سمت اتاق رفت تا لباس تمیز برای پسر کوچولوش بیاره.

"منظورش آدم هایی بود که سنشون از ما بیشتره"تهیونگ گفت و بعد دستش رو دور کمر برادرش حلقه کرد.

"حتی از من؟"جیمین حالا با اخم به برادرش نگاه میکرد.

"خوب آره...آدم بزرگا مثل مامان و بابا مثل عمو نامی یا بابابزرگ"تهیونگ حالا نشسته بود و داشت به برادر اخموش نگاه میکرد.

"یونگی دیشب گفت که دیگه نباید مارو با عمو نامی تنها بزاره چون بد آموزی داره!!"جونگو با صدای آرومی که فقط خودشون بشنون گفت و بعد کمی سرش رو بلند کرد تا مطمئن بشه مادرش اونجا نیست.

"یونگی نه و بابا بعدش هم کی گفته که ما نشنیدیم؟"جیمین با دهن کجی گفت و سرش رو برگردوند.

"صدای ویز ویزتون میاد پسرا دارید درمورد چی بحث میکنید؟"هوسوک با لحن شادی گفت و بعد به سمت پسراش اومد.

"بدآموزی یعنی چی؟"حالا این تهیونگ بود که داشت سوال میپرسید.

"چطور؟"هوسوک همونطور که پیراهن جیمین رو از تنش بیرون میکشید پرسید و به تهیونگ نگاه کرد.خوب وقتی پسر وسطی خواست حرف بزنه دست کوچیکی جلوی دهانش رو گرفت و این اجازه رو بهش نداد...جونگکوک با تمام زورش دستش رو فشار میداد،اون میترسید که تهیونگ لوش بده و بعد مادرش اون رو بخاطر فالگوشی دعوا کنه.

"کوکی عزیزم ولش کن"هوسوک حالا جیمین رو که با موهای شلخته و پیراهن نصفه در اومده برادرش رو تماشا میکرد رها کرد و به سمت دوتا پسر دیگه‌ش رفت.اون هیچوقت فکر نمیکرد که پسر کوچیکش یه همچین زوری داره.وقتی موفق شد دست کوک رو از روی صورت برادرش برداره آروم بغلش کرد و روی مبل نشست.

"این خیلی مسخره‌است چون من الان همینجوری موندم"جیمین گفت و بعد پاهاش رو روی زمین کوبید.برادرش چشم هاش رو چرخوند و به کمکش رفت و هوسوک امیدوار بود اون دونفر بتونن با کمک هم لباس جیمین رو در بیارن.
سر جونگکوک رو بوسید و بعد بلندش کرد تا به چشم هاش نگاه کنه.

"چرا اینکارو کردی و اجازه ندادی برادرت حرف بزنه کوکو؟"با شَک پرسید و بعد دکمه های پیرهن پسرش رو باز کرد.

"چون تو نباید میشنیدی.."ابروهای هوسوک بالا رفتن اما دیگه حرفی نزد.
بعد از عوض کردن لباسهاشون هر سه نفر به سمت اتاق هاشون رفته بودن و اگه صدای زنگ که نشونه برگشتن پدرشون بود رو نمیشنیدن از اتاق در نمیومدن.
یونگی مثل همیشه وقتی در باز شد با چهره های کیوت ۳ تا پسراش مواجه شد لبخند لثه ای زد و روی زانوهاش نشست تا به ترتیب بغلشون کنه.

"کوکو چیکار میکنی عسلم؟"یونگی با خنده گفت و سعی کرد پسرش رو که داشت با صدا میبوسیدش رو عقب بکشه.

"بابایی مزه شکر میده"جونگو با صدای بلندی گفت که باعث شد مادرش با صدای بلند بخنده‌ و بگه "کم ادا در بیار من نمیزارم برات اون ماشین کنترلی رو بخره"و خوب یونگی تونست چهره ی نا امید پسرش رو ببینه محکم بغلش کرد و جمله ی برات میخرم رو کنار گوش پسرش زمزمه کرد.

"بسه یونگی پاشو دست و صورتت رو بشور لباس هات رو عوض کن بیا شام."یونگی با شنیدن این جمله سری تکون داد و بلند شد خوب اون بغل همسرش رو فراموش نکرده بود.به سمت آشپزخونه رفت و با دیدن همسرش که داشت خیلی آروم سالاد درست میکرد لبخندی زد و به یخچال تکیه داد اون عاشق دیدن این حالت همسرش بود،اینطوری که با آرامش و ظرافت کامل غذا درست میکرد،هوسوک بعد از به دنیا اومدن بچه هاشون خیلی روی دستپختش کار کرده بود و حالا غذاهاش اونقدری خوشمزه میشدن که یونگی بدون تظاهر کردن از خوردن اونا لذت میبرد.

آروم گلوش رو صاف کرد که باعث شد امگا توی جاش بپره و برگرده.هوسوک با دیدن همسرش سعی کرد سرخی صورتش رو پنهان کنه پس خیلی سریع برگشت و خودش رو با خورد کردن کاهو ها مشغول کرد‌.

"الان خجالت کشیدی؟"آلفا با خنده گفت به سمتش رفت.لپ های برجسته همسرش رو بین انگشت هاش گرفت و کشید که باعث شد هوسوک ناله ای از روی درد بکنه.

"انقدر کیوت نباش خوب!!"یونگی با نهایت خونسردی گفت و بعد همسرش رو در آغوش کشید.

"دلم برات تنگ شده بود لیلیوم"

"بابا فیلم بزرگسالان چیه؟"صدای بلند جیمین باعث شد هوسوک خیلی سریع از آغوش گرم همسرش بیرون بیاد.

"پورن منظ-"هنوز جمله‌ش رو کامل نکرده بود که همسرش یکی از بسته های خوراکی رو کابینت رو به سمتش پرتاب کرد.و خوب یونگی تازه فهمید که چه حرفی زده لبش رو گزید و خواست از آشپزخونه خارج بشه که صدای شیرین کوکی رو شنید.

"پورن چیه؟"

.......

سلام کدو حلواییا حالتون چطوره؟امیدوارم که خوب باشین...
امیدوارم که خوشتون اومده باشه.دوستون دارم ووت یادتون نره💞🍦

 𝐌𝐢𝐧 𝐅𝐚𝐦𝐢𝐥𝐲[𝒔𝒐𝒑𝒆]Where stories live. Discover now