MF7

1.3K 258 89
                                    

این داستان:

"یه روز بدون مینی"

"گریه نکن عزیزم یکی دیگه برات میخرم خوب؟"امگا گفت و آروم موهای پسرش رو نوازش کرد. نگاهی به اطراف انداخت اما با ندیدن خرابکار کوچولوش هوفی کشید و تهیونگ رو روی مبل گذاشت.
"دیگه دوست‌ندارم،ازت متنفرم کوکیه احمق"با شنیدن فریاد پسرش چشم‌هاش گرد شدم اما طولی نکشید که صدای گریه‌ی دیگه‌ای از پشت مبل بیاد. میتونست درک کنه،تهیونگ یه پسر بالغ نبود و وابستگی شدیدی که به دفتر نقاشیش داشت باعث شده بود که همچین حرفی بزنه. آدم‌ها همیشه توی عصبانیتشون حرف‌هایی میزنن که ممکنه قلب یک نفر رو بشکنه و شاید خودشون هم ازاینکه اون حرف رو زدن پشیمون بشن. قطعا اگه پسر بزرگش میدونست با اون حرف برادرش رو رنجونده همچین چیزی نمیگفت،اونم درست زمانی که یه دفتر نقاشیه دیگه داشت و میتونست از اون استفاده کنه. حرفی که زده بود بخاطر احساسات اون لحظه‌ش بود و هوسوک باید با پسراش درمورد اینکه چجوری توی عصبانیت خودشون رو کنترل کنن حرف میزد.
به سمت مبل سه نفره‌ی خونه رفت و خم شد تا پشتش رو چک کنه،با دیدن یه کپه مو و شنیدن صدای فین‌فین دستش رو بین موهای پسرش برد که باعث شد جونگکوک سرش رو بالا بیاره. دیدن چشم‌های اشکیش برای هوسوک چندان خوشایند نبود پس سعی کرد به پسرش اطمینان بده که قرار نیست دعواش کنه و یا اینکه تهیونگ واقعا ازش متنفر نیست.
"بیا بیرون عزیزم، زمین سرده اذیت میشی"اما انگاری حرفش تاثیری روی پسر خرگوشی نداشت،چون کوک سرش رو به چپ و راست تکون داد و بعد روی زمین دراز کشید و به سقف خیره شد. پلک محکمی زد و روی مبل نشست.
"تهیونگ بیا اینجا"بعد از اتمام حرفش،دست راستش رو بالا آورد و به پسرش اشاره کرد تا به سمتش بیاد. پسرک از روی مبل پائین پرید و بعد دفتر نقاشیه پاره شده‌اش رو از روی میز برداشت، صفحات دفترش هنوز بوی مداد شمعی میدادن،همون مداد شمعی هایی که باهاشون پروانه های آبی رنگ رو میکشید،همونایی که با رنگ های مختلفشون لیلیوم هارو به یاد پدر امگاش میکشید و بعد به پدر الفاش نشون میداد و اون‌هم به عنوان جایزه براش آبنبات میخرید. با به یاد آوردن صفحه‌ای که پر کردنش یک روز تمام طول کشیده بود و جونگکوک تمام اون رو توی یک دقیقه خط‌خطی کرده بود قطره اشکی از چشم های شفاف و آهوییش روی گونه‌ی صورتی رنگش چکید اما اجازه نداد که اون ها پیشروی کنن و سریع با آستین بلند پیرهن صورتی رنگش اون رو پاک کرد.
هوسوک دست هاش رو باز کرد و تهیونگ قدم ها‌ش رو سریعتر برداشت، وقتی به پدرش رسید دست های کوچیکش رو که بی‌شباهت به پنجه‌های پیشیه عمه سویونش نبود گذاشت و بالا رفت و روی پای پدر امگاش نشست.
"میخوام براتون یه داستانی رو تعریف کنم و میخوام خوب بهش گوش بدین تا وقتی که جیمینی اومد برای اون هم تعریف کنید باشه؟"تهیونگ سری تکون داد اما صدایی از کوک در نیومد،هوسوک برگشت اما با دیدن دو جفت چشم که داشتن نگاهش میکردن هینی کشید و کمی جا به جا شد.
خوب مثل اینکه پسر کوچیکش هم مشتاق بود پس لبخندی زد و صاف نشست.
"یادمه زمانی که بچه بودم همیشه تنها میموندم چون من خواهر یا برادری نداشتم،مادرم بیشتر اوقات میرفت خرید و پدرمم همیشه‌ی خدا سرکار بود -تهیونگ دست‌هاش رو دور گردن مادرش حلقه کرد و خودش رو مثل بچه گربه به مادرش مالید-من یه پرستار داشتم که ازم مراقبت میکر-"با شنیدن صدای جیغ تهیونگ حرفش رو قطع کرد و به پسرش نگاه کرد اما با دیدن دست سفید و پنبه‌ای که بین موهای فر پسرکش بودن لبهاش رو روی هم فشار داد و نفس عمیقی کشید.
"مین‌کوچولو همین الان موهای برادرت رو ول میکنی و میای بیرون"با لحن آرومی گفت و دید که اون دست از بین موهای تهیونگ بیرون اومد و بعد صدای تکون خوردن جسم کوچیکی رو شنید.
جونگکوک بیرون اومد و سرش رو پایین انداخت،لبهای نرم و سرخ رنگش رو جلو داد و صاف ایستاد. تهیونگ خیلی سریع از روی پای پدرش پائین پرید و جلوی برادر کوچکش ایستاد،کوک هول کرده دست هاش رو مثل پاندای سرخ بالا برد و به برادرش زل زد.
"عادلانه نیست این روش رو خودم یادت دااادم!"
جونگکوک شونه‌ای بالا انداخت و توی همون حالتش ایستاد.
"اما الان تو میخوای منو بزنی"پسر کوچیکتر غرغر کرد.
تهیونگ سری تکون داد و هوسوک کنجکاوانه به اون دو نفر خیره شد،میخواست ببینه در آخر کی‌برنده میشه.
"من هیچوقت تورو نمیزنم.تو داداشمی.من دوستت دارم"چشم های امگا برقی زدن و لبخند شیرینی زد.
"ولی تو گفتی ازم متنفری"همونطور که زمزمه میکرد دستهاش رو پائین آورد،موندن توی اون حالت خسته‌ش کرده بود و نمیتونست دوباره اونجوری بایسته.
"اون‌موقع ناراحت بودم چون تو کار خیلی بدی کردی!"
هوسوک با شنیدن صدای زنگ در نگاه خیره‌اش رو از پسراش گرفت و بلند شد.
در رو باز کرد اما با دیدن فرد قد بلندی که هیچ شباهتی به آلفاش نداشت اخمی کرد.
مرد رایحه‌ی تلخی داشت و با وجود ماسک سفید رنگ روی صورتش هوسوک نمیتونست تشخیص بده که اون فرد کیه.
اخمی کرد و سوالی به مرد خیره شد.
"کاری داشتین؟"نمیدونست چرا اما با حس کردن رایحه‌ی اون آلفا حالت تهوع میگرفت.
"ببخشید،من همسایه‌ی جدید هستم و خوب برای نصب‌تابلوهام به چهارپایه نیاز داشتم همسایه رو به رویی نداشت خواستم ببینم شما دارین؟"مرد نگران به نظر میرسید و این حالتش روی هوسوک هم تاثیر گذاشته بود.سری تکون داد و بدون بستن در به سمت اتاق‌خواب رفت و متوجه اینکه پسراش داشتن به سمت در میرفتن نشد.
عروسک جیمین رو از روی چهارپایه برداشت و بلندش کرد.
از اتاق بیرون رفت اما با ندیدن مرد پشت در اخمی کرد.
خواست برگرده اما با شنیدن صدای غرغر پسرهاش که از بیرون در میومد چهارپایه رو روی زمین گذاشت و به سمت در ورودی دوید.
"مرد جلوی پسرهاش زانو زده بود و داشت بهشون شکلات میداد؟گلوش رو صاف کرد که باعث شد هم پسرهاش و هم مرد غریبه توی جاشون بپرن.
"ته‌ته،کوکی همین الان برگردین داخل"پسرهاش سری تکون دادن و با لبهای آویزون از کنارش گذشتن و وارد خونه شدن.
"شما طبقه‌ی چند خونه گرفتین؟"امگا همونطور که در تکیه داده بود پرسید و مطمئن شد که الفای رو به روش متوجه رایحه‌ی تلخ و تند شده‌اش میشه.
اون یک امگا بود و امگاها بیشتر از هرچیزی روی خانواده‌اشون حساس بودن.
"من..یعنی اونا خیلی بامزه‌بودن می-"هنوز جمله‌ش رو تموم نکرده بود که امگا با لحن محکمی سوالش رو تکرار کرد،اون واقعا یک امگا بود؟
"من طبقه‌ی بالا زندگی میکنم.متاسفم که ناراحتتون کردم"هوسوک سری تکون داد و بدون اینکه چیزی بگه به داخل برگشت و چهارپایه رو برداشت براش عجیب بود،اینکه اون به پسراش گفته بود برگردن داخل و اونها گوش داده‌بودن؟هوسوک میتونست قسم بخوره که اونها دارن یه گندی میزنن.
جلوی در رفت و مردی که داشت از پله‌ها بالا میرفت رو صدا زد.
"اینم چهارپایه"مرد برگشت و با دیدن لبخند امگا سری تکون داد و پائین اومد.
هوسوک در رو بست و ابرویی بالا انداخت، باید اون وروجک های خرابکار رو پیدا میکرد.با شنیدن صدای خنده‌پسرهاش از آشپزخونه آستین هاش رو بالا زد باید خودش رو برای دیدن هر نوع خرابکاری‌ای آماده میکرد.
بی‌صدا قدم برداشت تا کوچولوهاش متوجه‌ش نشن و خوب انگاری جواب داد چون اون دو نفر بدون توجه بهش داشتن کیکی که صبح با همدیگه پخته بودن رو میخوردن.
"اهمم"با صدایی که ایجاد کرد سر پسرها به سمتش چرخیدن.
با دیدن جونگکوکی که دستش رو تا مچ داخل دهانش برده بود و تهیونگی که دور لبش شکلاتی شده بود به زور جلوی خودش رو گرفت تا لبخند نزنه.هوسوک باید توی اون شرایط عصبی میشد و اونهارو دعوا میکرد؟خوب امگا قطعا همچین کاری نمیکرد اما یه تنبیه کوچولو که حتی نمیشه اسمش رو تنبیه گذاشت براشون کافی بود دیگه؟
کوک دستش رو از داخل دهانش درآورد و بدون اینکه ارتباط‌چشمیش رو با پدر امگاش قطع کنه دوباره انگشت هاش رو لیس زد.
"حتی ۲ دقیقه هم طول نکشید چجوری تونستین نصف کیک رو بخورین؟"خم شد و پسر کوچیکترش رو بغل کرد و به سمت ظرفشویی رفت.
"اگه مینی میومد برای ما نمیموند خوب.."تهیونگ خیلی آروم زمزمه کرد اما هوسوک شنیدش،اون همیشه تمام خوراکی هارو عادلانه بین بچه هاش تقسیم میکرد اما خوب جیمین بخاطر اینکه شکمو تر بود فقط کمی بیشتر از اون‌ها میخورد."خدایا، مگه مینی چقدر میخوره؟"هوسوک سعی کرد به پسرش بفهمونه که برادرش جاروبرقی نیست،اما با نشستن لبهای داغ جونگکوک رو گونه‌ش سری تکون داد.

"اون همیشه بیشتر از ما میخوره این درست نیست!!"تهیونگ حالا دست‌هاش رو بلند کرده بود تا مادرش بغلش کنه.
"خوب مینی فقط یکمی بیشتر میخوره ته‌ته اونم دیدی که دکتر یه برنامه غذایی بهش داد تا هم‌بیشتر بخوره و هم چیزای سالم بخوره،شما غذا میخورید و زود سیر میشید ولی اون بخاطر خوردن پفک و آبنبات همیشه گشنه میمونه"و بعد از اتمام جمله‌ش خم شد و پسرش رو بغل کرد.
کوک همونطور که روی کابینت نشسته بود،برگشت و از کابینت بالای سرش یه حبه قند برداشت و داخل دهانش گداشت و به خیال اینکه مادرش ندیدتش برگشت و خودش رو به اون راه زد.
هوسوک همونطور که باقی‌مونده های کیک رو توی ظرف کوچیکتر میریخت پسرش رو نگاه کرد که داشت قند رو با صدا میخورد و فکر میکرد کسی متوجهش نمیشه.
"هویج‌کوچولو وقتی دندونات خراب شد میفهمی که نباید اینجوری قند بخوری"کوک با شنیدن صدای برادرش به سمتش برگشت و انگشت‌اشاره‌ش رو روی لبهاش فشار داد.
هوسوک لبخندی زد و تهیونگ رو کنار برادرش نشوند"راست میگه‌اون موقع وقتی دندونات بیفته آقاموشه نمیاد ببرتشون و برات کادو نمیاره."

جونگکوک لبهاش رو آویزون کرد،اون میخواست آقا موشه وقتی میاد دندون هاش رو ببره بگه به‌به چه دندون های قشنگی و بعد برای کادو بهش یه لاکپشت بده اما خوب اگه برادر و مادرش راست میگفتن اونوقت آقا موشه از دندونش بدش میومد و خبری هم از کادو نبود.
بینیش رو خاروند و خواست از روی کابینت بپره که‌مادرش بغلش کرد و روی زمین گذاشتتش،به محض برخورد پاهاش با زمین به سمت دستشویی دوید و شیر روشویی رو باز کرد،زبونش رو بیرون آورد و مشغول شستن دهانش شد.
هوسوک سرش رو نشونه‌ی تاسف تکون داد و تهیونگ روهم روی زمین گذاشت.
"میشه نقاشی بکشیم؟"تهیونگ همونطور که مثل یه پاپی‌کیوت بهش خیره شده بود پرسید و هوسوک بی‌اختیار کلمه باشه رو لب زد.

"برو توی اتاقت و وسایل رو آماده کن تا من جونگکوک رو از دستشویی بکشم بیرون"

.....
سلام بچه‌ها امیدوارم که خوب باشین.
بابت تاخیر واقعا متاسفم.
کلی دوستون دارم،امیدوارم که روز خوبی‌رو شروع کرده باشین☘

 𝐌𝐢𝐧 𝐅𝐚𝐦𝐢𝐥𝐲[𝒔𝒐𝒑𝒆]Where stories live. Discover now