MF9

1.1K 257 228
                                    

این داستان:

[دوست جدید]

جونگکوک خیلی آروم از زیر میز نهار خوری به سمت دیگه‌ی آشپزخونه رفت و با دیدن حواس‌پرت مادرش در کابینت رو خیلی آروم باز کرد، جعبه‌ای که مادرش قاشق چنگالهارو توش میذاشت بیرون آورد و بدون بستن در کابینت روی زمین خوابید و دوباره رفت زیر میز، هوسوک که زیر چشمی حواسش به پسرش بود سری تکون داد و دستهاش رو آب گرفت و با حوله خشک کرد‌. مثل همیشه تهیونگ میخواست بازی کنه و برادرش رو میفرستاد تا براش قاشق چنگال بیاره.
درکابینت رو بست و از آشپزخونه بیرون اومد، به سمت مبل رفت و روش نشست، تکرار سریال موردعلاقه‌اش الان پخش میشد و خوب هوسوک فقط میتونست تکرار فیلم هارو ببینه چون شب که یونگی به خونه میومد مشغول بازی با پسراش میشد و انقدر سر و صدا میکردن که امگا هیچی از فیلم نمیفهمید.
خم شد تا کنترل رو از روی زمین برداره که جسم سیاه‌پوشی از پشت مبل دراومد و باعث شد هینی بکشه.
تهیونگ در حالی که پتوی مشکی رنگی روی خودش کشیده بود از پشت مبلی که مادرش روش نشسته بود دراومد و به سمت اتاقشون رفت. هوسوک برگشت و با ندیدن هیچکدوم از بچهاش اخمی کرد، عادت کرده بود که موقع فیلم دیدن اوناروهم کنار خودش بنشونه و باهاشون فیلم ببینه..

بینیش رو خاروند و شونه‌ای بالا انداخت اما ثانیه‌ای نگذشته بود که صدای فریادی اومد.

"ما محاصره شدیم" و بعد هر ۳ پسر از اتاق خارج شدن جونگکوک خیلی سریع قاشق هارو روی زمین ریخت و دوباره به سمت آشپزخونه رفت. هوسوک کاری بهشون نداشت و خوب اینطور که معلوم بود نمیتونست حتی تکرار اون سریال رو ببینه پس دست به سینه نشست و به کارهای پسراش خیره شد.
کوکو خیلی سریع با چندتا کفگیر چوبی به پذیرایی اومد و جیمین هم برگه‌های توی دستش رو لول کرد.
تهیونگ هم دوباره به اتاق برگشت و بعد با کوله‌پشتیه طرح آدم‌فضائیش به پذیرایی برگشت و رفت پشت مبل تا پناه بگیره.
این فقط یه قسمت خیلی کوچیک از اتفاقاتی بود که درطول روز توی خونشون رخ میداد و حالا چی داشتن جنگ‌بالشتی؟جنگ با قاشق و کفگیر؟هوسوک نمیدونست پس فقط نشست تا هم تماشا کنه و هم مراقب باشه.
جیمین خیلی سریع پناهگاه بالشتیش رو ساخت و پشتش پناه گرفت اما خوب پسر کوچیکتر هنوز نتونسته بود جایی قایم بشه، با لب های آویزون از روی زمین بلند و شد و با چشمهای سوالی مادرش رو نگاه کرد تا بهش یه مکان امن پیشنهاد بده‌.
نگاه هوسوک به لپ های پسرش افتاد و بدون اینکه ذره‌ای تحمل کنه شونه‌های پسرک رو گرفت و اون رو جلو کشید لبهاش رو روی لپ‌ پسرش گذاشت و بعد خیلی آروم گازش گرفت.

"میتونی پشت مامان قایم بشی، من مراقبتم کوچولو" با شنیدن این پیشنهاد لبخندی از سر ذوق رفت و هوسوک کمی جا به جا شد تا پسرش پشتش پناه بگیره.
خیلی نگذشته بود که تهیونگ روی زمین خوابید و غلت خورد و همونطور که خودش رو روی زمین قل میداد با تفنگ آبیش به جیمین شلیک میکرد و موچی‌ با کاغذ هایی که‌از نظر خودش مثل چوبدستی شده بودن به طرفش صاعقه پرتاب میکرد.

 𝐌𝐢𝐧 𝐅𝐚𝐦𝐢𝐥𝐲[𝒔𝒐𝒑𝒆]Onde histórias criam vida. Descubra agora