part 1

1.1K 129 11
                                    

RM↓
چتر مشکی رنگی که به حالت بسته داخل دستش بودُ باز کرد
به آرومی بالاسرش نگه داشت صدای برخورد قطرات بارون با چترش حس خوبی رو بهش میداد
پوزخندی روی صورت بی روحش نشست...حتما اولین نفری بود که توی خاکسپاری خودش حضور داشت
از فکر بیرون اومده بود نگاه دیگه ای به کسی که گریه میکرد انداخت...خوب میدونست این گریه ها دروغی بیش نیستند
نگاهی به پشت سرش انداخت ماشین منتظرش بود
با صدای دورگه ای حرف زد
_حرکت کن!
_____
کتاب رو با دقت ورق میزد
اون الان نزدیک یکساعت همینطور کتاب رو زیر رو میکرد،اما چیزی که دنبالش میگشت هیچ اثری ازش نبود
با کلافگی دستش رو توی موهای مشکی رنگش بردُ از حالت مرتب درش آورد !
_لعنت بهش همین دیروز جلوی چشمم بود !
خسته شده بود،کتاب رو بی حوصله سر جاش رها کرد ،از جاش بلند شد
بیشتر از این حوصله نداشت ، لباساش رو تنش کرد
بعد از برداشتن سوییچ ،کتاب و جزوه از خونش بیرون رفت
همین الانشم به عنوان یه استاد خیلی سختگیر و وقت شناس دیر کرده بود این برای کیم نامجون بشدت افتضاح بود
سوار ماشینش شد به سمت دانشگاه رانندگی کرد
باید بیشتر از این ها دقت میکرد
توی طول مسیر راه فکرای مختلفی کرده بود..
-
توی محوطه دانشگاه بود
اکیپ جدیدی توجه نامجون رو به خودش جلب کرده بود.
همشون جدید بودن غیر یک نفر..
_پارک جیمین !
به سمت شخصی که صداش کرده بود قدم برداشت با گرفتن بازوی پسر کوچیک تر اون رو به سمت خودش کشید
_چند بار باید بهت بگم به جای بازیگوشی درست رو بخون؟باز هم که امتحانت رو افتضاح دادی
ترس رو توی چشمای اون پسر میدید اما اهمیتی نداشت
نه حداقل وقتی همه امتحاناش رو داشت مردود میشد
چون محض رضای خدا اون حوصله بحث های مزخرف پدر و مادرش رو نداشت اونا فکر میکردن مشکل از تدریس کیم نامجونه !
+استاد؟اخه نه سلامی نه خوبی نه چیزی یهویی میای سرم داد میزنی ... استاد شما که نمیدونی من خوندم یا نه !
نامجون با خیالی سوال رندومی ازش پرسید . با من و من کردن پسر کوچیک تر هیستریک خندید
_نه اینطوری نمیشه مث اینکه واقعا باید اخراجت کنم!
+ن..نه لطفا نه خواهش میکنم،خانوادم میکشن منو
استاد من بهتون پیشنهاد دادم در کنار اینکه دانشگاه تدریس میکنید بیاید خونه منم انجام بدید اما همش مخالفت میکنید لطفا من نیاز دارم بهش...
امروز همه چیز براش کلافه کننده بود ،دستش رو روی شونه پسر کوچیک تر گذاشت سرشو سمتش خم کرد
_برای تدریس کردن به تو ،هیچوقت توی محیطی مثل خونه نمیام !
پوزخند پسر کوچیک تر روی عصاب نامجون بود اما سعی کرد نادیدش بگیره
+چرا استاد نمیتونی جلوی خودت رو بگیری؟میتونیم درکنار درس صحبتیم داشته باشیم !
خواست چیزی بگه اما با دیدن پسری پشت جیمین متوقف شد
اون رو میشناخت،همون کسی بود که در طول روش روی عصابش رژه میرفت
کسی که کیم نامجون سایش رو یا تیر میزد
دوست پسر پارک جیمین .
راهش رو به سمت داخل دانشگاه کج کرد بحث این بود که اون از جیمین بدش نمیومد اما داشتن مالکیت یکی دیگه روی جیمین، نامجون رو متوقف میکرد تا هیچ کاری برای اون‌بچه انجام نده...
فقط کیم تهیونگ و کیم سوکجین میدونستن نامجون دیوونه اون بچست
به ساعتش نگاهی انداخت مثل اینکه برعکس تصورش اصلا دیر نکرده بود
قهوه ای که روی میزش بودُ نوشید تلخیش بهش حس خوبی میداد
با انگشتاش روی میز ضرب گرفت فکرش مشغول بود
مشغول اینکه چطور باید اون بچه رو نادیده بگیره
به کارهاش ، آسیب دیدناش و وضعیت بده درسش اهمیت نده
_لعنت بهم که نمیتونم
V↓
یکمی از غذایی که با کلی خوندن مطلب پخته بود چشید
_لعنت..
قطعا سوکجین میکشتش چون محض رضای خدا هیونگش امشب مهمون داشت قرار بود کیم تهیونگ غذارو اماده کنه
_اخه لعنتی تورو چه به آشپزی
دستی به صورتش کشید منتظر موند وقتی هیونگش از حموم میاد بیرون به هفت قسمت مساوی تقسیمش کنه
+تهیونگاااااا بیا اینجا
اب دهنش رو قورت داد ، به سمت جایی که جین داخلش حضور داشت رفت
با دیدن هیونگش که درگیر زیپ بلوزش بود نیشخندی زد
_صبر کن هیونگ من میبندمش
نگاهی به شونه پهنش و تتوهای ظریفش که تضاد خوبی با پوست سفیدش داشتن انداخت
سری تکون داد،به آرومی زیپ پیرهن رو بست و چند قدم به عقب رفت
شلوار مشکی و پیرهن سفید ، بیشتر از هر لحظه ای هیونگش رو جذاب کرده بود
چشاش رو بهم فشار داد (اروم باش تهیونگا)بار ها و بارها این جمله رو با خودش تکرار کرد نگاه دیگه ای به تیپ جین هیونگش انداخت
به کل فراموش کرده بود چه گندی به اون غذاها زده
با سرعت به سمت لباساش رفت، کت و سوییچش رو برداشت ... باید هر‌چه سریع تر ناپدید میشد
مگرنه قطعا کشته میشد
_خب دیگه هیونگ ته ته کارشو انجام داد حالا میره به جلسش برسه ،بای بای
+یاااا چی چیو بای بای؟نمیخای هیونگتو همراهی کنی،گفتم شاید بخوای بیشتر درمورد اون پرونده بدونی
چشاش رو بهم فشار داد ،اون پرونده؟هیونگش میدونست چقدر تهیونگ درمورد اون پرونده کنجکاوه
_حالا چندنفرن هیونگ؟
جین با دستاش با حالت کیوتی شروع به شمردن کرد کی باورش میشد اون یه پلیسه؟
+خب نزدیک شیش نفرن...من باهاشون ثابقه کاری طولانی داشتم...البته خب ممکنه یکمی معذب شی
سری تکون دادد، دوباره تو همون جلد سردش رفته بود
_پس بهتره غذا از بیرون سفارش بدیم ...چون برای اون تعداد کافی نیست...

𝘽𝙡𝙖𝙘𝙠 𝙙𝙖𝙝𝙡𝙞𝙖Where stories live. Discover now