♤ 35 ♤

275 65 28
                                    

توجه : امروز دو تا پارت آپ کردم.  مطمئن شید قبلی رو خوندید

_________________________________________

لمس لبهای لیام روی لبهای خودش رو احساس کرد .

حرارت تمام تنش رو گرفت و سرش رو به دوران انداخت .

پس این حسی بود که از بوسیدن القا میشد ...

ثانیه ای که سالها به درازا کشید و بر چشم به هم زدنی پایان گرفت .

چشمهای مبهوتش رو به چشمهای قهوه ای رنگ لیام دوخت .

به دنبال ذره ای شگفت زدگی ، ذره ای آشوب، ‌نگرانی ، پشیمونی ...

اما چیزی جز عطش در چهره لیام مشخص نبود .

ثانیه ها به درازا کشید میشدن و زین هیچ کاری نمی‌کرد. 

کلمات دور سرش میچرخیدن و سکوت توی گوش هاش میکوبید .

دوباره لبهای مرد رو احساس کرد و ناخودآگاه چشم بست. به همین راحتی اجازه داده بود افسر غریبه ای که تنها چند هفته از شناختنش می‌گذشت لبهاش رو به بازی بگیره و ذهنش رو از کار بندازه .

دقیقا چیزی که بهش نیاز داشت .

یک حواس پرتی .

یک تلنگر برای رها کردن تمام نگرانی ها.

دور انداختن تمام تردید ها و غلت زدن توی شرایطی که توش قرار داشت .

مرد قصد عقب نشینی نداشت .

انگار حالا که ریسک کرده بود و مقاومتی نمی‌دید می‌خواست تمام عطشش رو خاموش کنه .

اما اشتباه میکرد . مرد عقب کشید . نفسهاش سنگین تر شده بود و حالا چهره اش کمی نگران به نظر می‌رسید.

با اینحال زین باز هم حرکتی نکرد. 

شکمش‌ منقبض شده بود و احساس قلقک عجیبی رو درست انتهای بالا تنه اش احساس میکرد .

به قدری این احساس براش جدید بود که نمیتونست به چیز دیگه ای فکر کنه .

_ زین ...‌من ...

سعی کرد ذهنش رو سامون بده .

نفس عمیقی کشید و از روی صندلی بلند شد : متاسفم من ... پشیمون نیستم...

اخم کرد . به خودش حق میداد . نمیتونست زین رو نخواد . اون هر روز جلوی دید بود . جذاب بود ‌. خوش چهره بود .

عصبی شده بود . نمیخواست به چیزی فکر کنه . نه به وجهه کارش ،‌نه به عواقبش . نه به نتیجه و نه حتی به چیزی که واقعا از پسر می‌خواست. 

تماشا کرد که پسر به آرومی از جاش بلند شد .

مثل کسی که سیلی خورده باشه گيج و مبهوت به نظر می‌رسید.

《deep in shadows ♤ در عمق سایه ها》Onde histórias criam vida. Descubra agora