توجه : امروز دو تا پارت آپ کردم. مطمئن شید قبلی رو خوندید
_________________________________________
لمس لبهای لیام روی لبهای خودش رو احساس کرد .
حرارت تمام تنش رو گرفت و سرش رو به دوران انداخت .
پس این حسی بود که از بوسیدن القا میشد ...
ثانیه ای که سالها به درازا کشید و بر چشم به هم زدنی پایان گرفت .
چشمهای مبهوتش رو به چشمهای قهوه ای رنگ لیام دوخت .
به دنبال ذره ای شگفت زدگی ، ذره ای آشوب، نگرانی ، پشیمونی ...
اما چیزی جز عطش در چهره لیام مشخص نبود .
ثانیه ها به درازا کشید میشدن و زین هیچ کاری نمیکرد.
کلمات دور سرش میچرخیدن و سکوت توی گوش هاش میکوبید .
دوباره لبهای مرد رو احساس کرد و ناخودآگاه چشم بست. به همین راحتی اجازه داده بود افسر غریبه ای که تنها چند هفته از شناختنش میگذشت لبهاش رو به بازی بگیره و ذهنش رو از کار بندازه .
دقیقا چیزی که بهش نیاز داشت .
یک حواس پرتی .
یک تلنگر برای رها کردن تمام نگرانی ها.
دور انداختن تمام تردید ها و غلت زدن توی شرایطی که توش قرار داشت .
مرد قصد عقب نشینی نداشت .
انگار حالا که ریسک کرده بود و مقاومتی نمیدید میخواست تمام عطشش رو خاموش کنه .
اما اشتباه میکرد . مرد عقب کشید . نفسهاش سنگین تر شده بود و حالا چهره اش کمی نگران به نظر میرسید.
با اینحال زین باز هم حرکتی نکرد.
شکمش منقبض شده بود و احساس قلقک عجیبی رو درست انتهای بالا تنه اش احساس میکرد .
به قدری این احساس براش جدید بود که نمیتونست به چیز دیگه ای فکر کنه .
_ زین ...من ...
سعی کرد ذهنش رو سامون بده .
نفس عمیقی کشید و از روی صندلی بلند شد : متاسفم من ... پشیمون نیستم...
اخم کرد . به خودش حق میداد . نمیتونست زین رو نخواد . اون هر روز جلوی دید بود . جذاب بود . خوش چهره بود .
عصبی شده بود . نمیخواست به چیزی فکر کنه . نه به وجهه کارش ،نه به عواقبش . نه به نتیجه و نه حتی به چیزی که واقعا از پسر میخواست.
تماشا کرد که پسر به آرومی از جاش بلند شد .
مثل کسی که سیلی خورده باشه گيج و مبهوت به نظر میرسید.
VOCÊ ESTÁ LENDO
《deep in shadows ♤ در عمق سایه ها》
Fanfiction[ کامل شده] هشدار : این بوک ممکنه شامل صحنه های دلخراش باشه . اما هپی اندینگه. مواظب روحیتون باشید. __________________________________________ _ من چی؟ _ تو؟ تو تماماً سایه ای ... میخوام ببینم پشت این سایه ها چی پنهون کردی ... _____________________...