♤ 45 ♤

259 63 30
                                    

_پسره دیوونه اس لیام .

اسمیت گفت و بی توجه به پسری که داخل اتاق مثل کلاغی پرکنده بی قراری میکرد پشت میزش رفت و پرونده رو روی میز کوبید : اول میگه بابام سفیره بعد میگه خدمتکارمون سفیره . میدونی چیه ؟ من که میگم کار خودشه.

لیام آهی کشید و تلاش کرد تا صداش رو آروم نگه داره : فقط کافیه بهش اعتماد کنیم‌ . بریم اون خونه رو بگردیم و ...

حرف لیام رو قطع کرد و و کف دستهاش رو روی میز کوبید : و وقتی فهمیدیم که هممون توسط یه بچه اسکل شدیم سر کج کنیم و التماس کنیم ببخشنمون.
لب های لیام باز شد تا حرفی بزنه ، اما قبل از اینکه صدایی از بین لبهاش خارج شد توسط اسمیت خفه شد : همین که گفتم لیام . یا برو یه مدرک پیدا کن یا هیچ کاری نکن.

با حرص به لیام نگاه کرد و وقتی بلاخره بعد از چند ثانیه نگاهش رو گرفت ، صدای آروم لیام سکوت اتاق رو شکست : زین میدونه روی تن قربانی ها حرف A حک شده. چون کار خودشه. این یعنی با قاتل در ارتباط بوده و حالا داره به ما آدرس میده . ما بدون حکم هم میتونیم تا چهل و هشت ساعت اینجا نگهش داریم.

ابنبار اسمیت لب باز کرد تا حرف بزنه اما لیام هم به تقلید از پیرمرد ، صدای خارج نشده از گلوی اسمیت رو خفه کرد : با مسئولیت خودم...

اسمیت ،‌طوری که انگار نای مبارزه بیشتر نداره ، سری تکون داد و روی صندلی نشست : هر کار میخوای بکن لیام . نتیجه پای خودته .

_ ممنونم قربان .

لیام با لبخند گفت و بعد از ادای احترامی کوتاه به سمت در چرخید تا از اتاق خارج شه و تمهیدات حرکت به سمت شهرک گرین لند رو آماده کنه.

***

_ آیا واقعا قاتل زنجیره ای رو پیدا کردید ؟

_ خبرگذاری تایمز هستم لطفا باهامون مصاحبه کنید .

_ ایشون فقط مضنون هستن یا متهم شدن؟

صدای خبرنگار ها و چلیک چلیک دوربین ها مامور ها رو کلافه کرده بود .

نمیدونستن کی به خبرنگار ها اطلاع داده اما مهم نبود .
همه چیز به قدری خوب و سریع پیش میرفت که کسی به چیزی شک نمی‌کرد.

هیچ چیز اشتباه به نظر نمیرسید.

به محض ورودشون به شهرک با نگاه شوک زده مردم و بعد چهره غمبار هرولد رو به رو شده بودند .

مرد مدام از زین می‌پرسید و با گرفتن مچ دست لیام، بی توجه به مامور هایی که توی خونه اش ریخته بودن ،‌ برای پسر کوچک دور از خونه اش ابراز نگرانی میکرد .

با شنیدن صحبت های لیام شوکه خودش رو عقب کشیده بود و اجازه داده بود لیزا رو با خودشون ببرن .
و حالا نگران و دعا کنان همراه مامور ها به سمت ایستگاه پلیس میرفت ، خیل خبرنگار ها رو کنار میزد تا به گفته خودش هم زین رو ببینه و هم در امری خیر، کمک حال نیروی پلیس باشه .

《deep in shadows ♤ در عمق سایه ها》Où les histoires vivent. Découvrez maintenant