Subconscious

704 184 275
                                    


دستشو به پهلوی دردناکش فشرد و روی زانوهاش خم شد، به تیشرت سفید که روی زمین افتاده بود چنگ زد و به محض بلند شدنش با بورام که یه سبد بزرگ لباس چرک دستش بود رو به رو شد:
_آه...صبح بخیر نونا.

دختر سبد رو روی زمین گذاشت و به طرفش رفت:
_صبح بخیر تهیونگ شی...پهلوتون،آسیب دیده؟

دستاشو تو هوا تکون داد و خندید:
_چیزی نیست، خوبم...

به سبد اشاره کرد و ادامه داد:
_من توی این خونه بیکارم...اگه کمک خواستی میتونی بهم بگی.

بورام تعظیم کوتاهی کرد:
_شما اینجا مهمونید...آقای کیم ازم خواستن که هرچی خواستید فراهم کنم...نمیتونم توی کارای خونه ازتون کمک بخوام.

تهیونگ چشماشو تو حدقه چرخوند و بی حوصله گفت:
_تو خونه ی به این گندگی فقط تو کار میکنی؟ اون نامجون خسیس باید دو سه نفر دیگه رو هم استخدام کنه!

بورام شونه ای بالا انداخت و دوباره سبد رو از روی زمین برداشت:
_من که مشکلی ندارم، چون اینطوری حقوق بیشتری هم میگیرم...اگه با من کاری ندارید...

وسط حرف دختر پرید و سرشو تند تند تکون داد:
_اه اره اره حتما...برو به کارات برس،بعدا میبینمت نونا.

با رفتن بورام اهی کشید و تیشرتی که از دستش روی زمین افتاده بود رو بین انگشتاش فشرد، وارد اتاقش شد و لبخند کمرنگی با دیدن ربات زد:
_صبح بخیر

ربات سری تکون داد و از جاش بلند شد:
_صبح بخیر تهیونگ.

تیشرت سیاه رنگ خودشو در آورد و روی تخت انداخت:
_انقدر دیشب گرمم کردی که تمام هیکلم عرق کرده! مجبورم برم حموم..

ربات فاصله ی بینشون رو با چندتا قدم از بین برد و انگشت سردشو روی پوست زخمی شکم تهیونگ کشید:
_هنوزم درد داری؟

هومی زیر لب گفت و دست ربات رو بین دستای خودش گرفت:
_زخمم خوب شده ولی هنوز از داخل کاملا بسته نشده...درد میکنه ولی میتونم تحملش کنم، چیزی برای نگرانی نیست عزیزم.

ربات پیشونیشون رو بهم چسبوند و با صدای آرومی گفت:
_میخوام برگردیم خونه تهیونگ...نمیخوام دیگه اینجا زندگی کنم...اینجا خونه ی من بود، ولی قبل از اینکه با تو خونه ی خودمونو داشته باشیم!

لبخندی زد و دستاشو دور کمر ربات حلقه کرد:
_تنها دلیلی که منو تا اینجا کشوند، این بود که میخواستم به محض اینکه نامجون حافظت رو درست کرد برت گردونم...پس نگرانش نباش، میریم خونه.

ربات سری تکون داد و زمزمه های کوتاهی که فقط به گوش خودشون می‌رسید، تموم شدن...حالا فقط توی بغل هم سعی میکردن وجود دیگری رو درک کنن و از حضورش لذت ببرن...
با گرمتر شدن بدن ربات لبخندی روی لبش نشست:
_اینبار دیگه چرا؟

DR1989(vkook) Where stories live. Discover now