Illusion

663 163 143
                                    


خودشو روی صندلی های قدیمی سالن مترو ول کرد و نفس عمیقی کشید، جیباش از سنگینی وسایلی که همراهش بود خم شده بودن و مطمعن بود به اندازه ی سیر شدن نوه هاش هم امروز پول درآورده!

نیشخندی زد و درست قبل از اینکه از جاش بلند بشه مردی با صورت کبود و لبی که تا نزدیکیای چونش پاره شده بود کنارش نشست.

ابرویی بالا انداخت و با بیخیالی نگاهش رو گرفت:
_بدجوری ترکوندنت...

مرد سری تکون داد و موهای کم پشتش رو با چنگ عقب کشید:
_بدشانسی آوردم!

هومی زیر لب گفت و دستشو ستون زانوهاش کرد:
_خودشیرینی جلوی دخترا؟

مرد توی گلو خندید و به نیم رخ اخموی پسر خیره شد:
_مسابقات زیرزمینی...راجبشون شنیدی،نه؟

گوشاش تیز شدن و بی اختیار سرش به طرف مرد چرخید:
_تا وقتی که هنوز نفس میکشی باید توی رینگ بمونی...

مرد غریبه سرشو چندبار تکون داد و به پشتی صندلی تکیه زد:
_ارزش پولی که میگیرمو داره! تا خرخره بدهکارم و اگه نتونم تا چند ماه آینده پسشون بدم، خدا میدونه چه بلایی سر پسرم میاد! همش چهار سالشه.

تهیونگ گوشه ی لبش رو خاروند و پوزخندی زد:
_اگه به فکرش بودی وضعت این نبود! قمار، مگه نه؟ تمام زندگیتو شرط بستی و حالا که خایه هات لای زیپ گیر کرده داری برای زنده موندن تقلا میکنی!

مرد کلافه به پسر بی تفاوتی که هنوزم مستقیم صورتش رو نگاه نمیکرد توپید:
_اخه تو چی از زندگیه من میدونی که واسه خودت میبری و میدوزی؟

شونه ای بالا انداخت و از جاش بلند شد:
_مسابقه ی امشب چه ساعتیه؟

مرد با گیجی زمزمه کرد:
_سه و نیم...تو که.. 

وسط حرفش پرید و با صدای بلندتری پرسید:
_گوریونگ؟

مرد آهی کشید و نگاهش رو از پسر جوون و کله شقی که رو به روش ایستاده بود گرفت:
_اونجا جای تو نیست...خودتو قاطی نکن!

به سمت مرد خم شد و لبخند کج و کوله ای روی لبهاش نشوند:
_شاید همدیگه رو دیدیم، به پسرت سلام برسون!

*******
وارد خونه شد و قبل از اینکه حتی بتونه کفشاش رو در بیاره جسم سنگینی خودشو توی بغلش انداخت.

چشماشو توی حدقه چرخوند و دختر رو از خودش جدا کرد:
_بیخیال سو...خستم.

دختر موهای طلایی رنگشو پشت گوشش فرستاد و خندید:
_دلم برات تنگ شده بود اوپا!

چپ چپ بهش نگاه کرد و روی مبل ولو شد:
_تانی کجاست؟

سوهیون کنارش نشست و همونطور که رون های سفید رنگش رو در معرض دید قرار میداد گفت:
_توی اتاق، خوابه.

سری تکون داد و چشم هاش رو بست:
_چرا لباس نپوشیدی؟

دختر چنگی به پایین تیشرت سیاه رنگ تهیونگ که فقط نیمی از بدن برهنش رو پوشونده بود زد و با صدای ظریفش زمزمه وار گفت:
_فکر کردم دوست داری که لباسات رو بپوشم...

DR1989(vkook) Where stories live. Discover now