خودشو روی صندلی های قدیمی سالن مترو ول کرد و نفس عمیقی کشید، جیباش از سنگینی وسایلی که همراهش بود خم شده بودن و مطمعن بود به اندازه ی سیر شدن نوه هاش هم امروز پول درآورده!نیشخندی زد و درست قبل از اینکه از جاش بلند بشه مردی با صورت کبود و لبی که تا نزدیکیای چونش پاره شده بود کنارش نشست.
ابرویی بالا انداخت و با بیخیالی نگاهش رو گرفت:
_بدجوری ترکوندنت...مرد سری تکون داد و موهای کم پشتش رو با چنگ عقب کشید:
_بدشانسی آوردم!هومی زیر لب گفت و دستشو ستون زانوهاش کرد:
_خودشیرینی جلوی دخترا؟مرد توی گلو خندید و به نیم رخ اخموی پسر خیره شد:
_مسابقات زیرزمینی...راجبشون شنیدی،نه؟گوشاش تیز شدن و بی اختیار سرش به طرف مرد چرخید:
_تا وقتی که هنوز نفس میکشی باید توی رینگ بمونی...مرد غریبه سرشو چندبار تکون داد و به پشتی صندلی تکیه زد:
_ارزش پولی که میگیرمو داره! تا خرخره بدهکارم و اگه نتونم تا چند ماه آینده پسشون بدم، خدا میدونه چه بلایی سر پسرم میاد! همش چهار سالشه.تهیونگ گوشه ی لبش رو خاروند و پوزخندی زد:
_اگه به فکرش بودی وضعت این نبود! قمار، مگه نه؟ تمام زندگیتو شرط بستی و حالا که خایه هات لای زیپ گیر کرده داری برای زنده موندن تقلا میکنی!مرد کلافه به پسر بی تفاوتی که هنوزم مستقیم صورتش رو نگاه نمیکرد توپید:
_اخه تو چی از زندگیه من میدونی که واسه خودت میبری و میدوزی؟شونه ای بالا انداخت و از جاش بلند شد:
_مسابقه ی امشب چه ساعتیه؟مرد با گیجی زمزمه کرد:
_سه و نیم...تو که..وسط حرفش پرید و با صدای بلندتری پرسید:
_گوریونگ؟مرد آهی کشید و نگاهش رو از پسر جوون و کله شقی که رو به روش ایستاده بود گرفت:
_اونجا جای تو نیست...خودتو قاطی نکن!به سمت مرد خم شد و لبخند کج و کوله ای روی لبهاش نشوند:
_شاید همدیگه رو دیدیم، به پسرت سلام برسون!*******
وارد خونه شد و قبل از اینکه حتی بتونه کفشاش رو در بیاره جسم سنگینی خودشو توی بغلش انداخت.چشماشو توی حدقه چرخوند و دختر رو از خودش جدا کرد:
_بیخیال سو...خستم.دختر موهای طلایی رنگشو پشت گوشش فرستاد و خندید:
_دلم برات تنگ شده بود اوپا!چپ چپ بهش نگاه کرد و روی مبل ولو شد:
_تانی کجاست؟سوهیون کنارش نشست و همونطور که رون های سفید رنگش رو در معرض دید قرار میداد گفت:
_توی اتاق، خوابه.سری تکون داد و چشم هاش رو بست:
_چرا لباس نپوشیدی؟دختر چنگی به پایین تیشرت سیاه رنگ تهیونگ که فقط نیمی از بدن برهنش رو پوشونده بود زد و با صدای ظریفش زمزمه وار گفت:
_فکر کردم دوست داری که لباسات رو بپوشم...
![](https://img.wattpad.com/cover/282243125-288-k484322.jpg)
YOU ARE READING
DR1989(vkook)
FanfictionDR1989 _اون یه دزده..نه بذارید دقیق تر بگم، اون بزرگ ترین جیب بر سئوله! +پس اون یکی کیه؟ _میشه گفت فقط یه رباته احمق؟ «اگه یه فیک اکشن رمنس و عجیب غریب میخوای...پس چرا هنوز منتظری بِِِچ؟این یکی مال توعه!» ژانر:علمی تخیلی، اکشن،رمنس. روزای آپ:تموم...