Revenge

730 151 125
                                    


کش و قوسی به بدنش داد و لای پلک چپش رو باز کرد، دستشو برای پیدا کردن پسر بزرگتر روی ملافه ی چروک شده ی تخت کشید و با پیدا نکردنش، یه ضرب سرجاش نشست:
_جانگکوکی؟

از صدای دورگش جا خورد و چنگی به موهاش کشید، از روی تخت بلند شد و بعد از برداشتن شلوارک سورمه ای رنگی از اتاق بیرون رفت:
_لاو؟ کجایی؟

جانگکوک از اشپزخونه به سمتش چرخید و لبخند پررنگی به صورتش پاشید:
_بلاخره بیدار شدی؟بیا بشین، دارم ناهار درست میکنم.

خودشو به پسر بزرگتر رسوند و از پشت به کمرش چسبید:
_تو نباید الان انقدر کار بکنی...

جانگکوک چشمی توی حدقه چرخوند و رولت تخم مرغی که درست کرده بود توی ظرف ریخت:
_حالم خوبه تهیونگی،میخواستم از اون سوپای فرانسوی که بهت گفتم درست کنم، ولی بعضی موادش رو نداشتیم...تخم مرغ دوست داری؟

تهیونگ شقیقش رو بوسید و روی یکی از صندلی ها نشست:
_عاشقشم، مخصوصا اگه تو درستش کرده باشی!

بشقاب سرامیکی رو جلوی پسر کوچیکتر گذاشت و خودشم روی صندلی کناری تهیونگ نشست:
_بجای لاس زدن با من غذاتو بخور،الان یخ میکنه.

یه لقمه ی بزرگ از غذایی که جانگکوک جلوی دستش گذاشته بود توی دهنش فرو کرد و همونطور که لپ سمت راستش پف کرده بود گفت:
_باید یه سر برم پیش بورام...

جانگکوک با کنجکاوی زیر چشمی نگاهش کرد:
_چرا؟..چیزی شده؟

سرشو به دوطرف چرخوند و لقمشو قورت داد:
_میخوام ازش راجب نامجون بپرسم،باید زودتر حساب اون عوضی رو بذارم کف دستش!

جانگکوک وا رفته به صندلی تکیه داد و چنگالش رو روی بشقاب کوبید:
_لازم نکرده..نمیخوام برگردی ژاپن!

اهی کشید و دست مشت شده ی جانگکوک رو بین دستاش گرفت:
_نمیتونم بهش اجازه بدم راحت زندگی بکنه، نه تا وقتی که تقاص کاری که با تو کرد رو پس نداده!

جانگکوک کفری دستشو عقب کشید:
_نامجون آدم خطرناکیه...تو نمیدونی بورام چه چیزایی راجبش میگفت!

توی گلو خندید و با انگشت شصتش اخم بین ابروهای پسر رو باز کرد:
_یکی رو میشناسم که از اون خطرناک تره.

گیج نگاهش کرد و آب دهنش رو قورت داد:
_کی؟

لبخند مرموزی که روی لبهاش نشسته بود پررنگ تر شد و پیشونی جانگکوک رو بوسید:
_من!

خشک شده به پسر کوچیکتر که به سمت اتاق میرفت خیره شد و تهیونگ چند لحظه ی بعد با لباس های بیرونی از اتاق خارج شد:
_زود برمیگردم عزیزم.

قبل از بسته شدن در به خودش اومد و به سمتش دویید:
_تهیونگ...

اهی کشید و نگاهشو از چشمای نگران پسر بزرگ تر گرفت:
_الان قرار نیست برم ژاپن کوکی...تا یه ساعت دیگه برمیگردم.

DR1989(vkook) Where stories live. Discover now