Greenhouse

753 178 403
                                    


یه قاچ دیگه از پیتزا برداشت و از جاش بلند شد، همونطور که به سمت تراس کوچیک خونه میرفت گفت:
_این حرفتو میذارم پای اینکه مغزت هنوز به خاطر سیو پنج سال خوابیدن ورم داره! شامتو بخور.

جانگکوک به واکرش چنگ زد و با قدم های کوتاه خودشو به پسر رسوند:
_م..من ج..جدی بو..بودم..

تهیونگ آهی کشید و ته مونده ی پیتزا رو برای گربه ای که پایین پنجره توی کوچه دنبال غذا میگشت انداخت:
_میخوای طوری بزنمت که دوباره سی و پنج سال بخوابی و بعدش آهن پارمو بیدار کنم؟

سر جانگکوک مردد بالا پایین شد و تهیونگ غش غش به صورت ترسیدش خندید، چند لحظه ی بعد خنده ی عمیقشو خورد و کنار گوش پسر وزوز کنان زمزمه کرد:
_تو اصلا میدونی من چه جور ادمایی رو کشتم جانگکوکی؟

کمرش از صدای سرد پسر لرزید و نگاهشو به گردن استخونیش دوخت:
_ن..نمیدونم

لبخند کمرنگی به صورت معصومش پاشید و فاصله ی بینشون رو در حد یک قدم بیشتر کرد:
_بهتره که ندونی! حتی دونستنش هم برات مضره...راجب درخواست احمقانت هم باید بگم که، جوابم منفیه!

جانگکوک وزنشو بیشتر روی واکر انداخت و با التماس به چشم های خالیه تهیونگ خیره شد:
_ب..بهم بگ..بگو چ..چرا؟

شونه ای بالا انداخت و همونطور که از تراس به منظره ی فرسوده ی محله ی قدیمیش نگاه می‌کرد گفت:
_اگه این کارو بکنم، تمام عذاب وجدانی که داری تحمل میکنی روی سر من خراب میشه! ترجیح میدم زجر کشیدن تورو ببینم تا ارامش خودمو...ترجیح میدم به فروپاشیم خیره بشی و از شرم ارزوی مرگ بکنی...دوست دارم ذره ذره از بین رفتنت رو ببینم جئون.

جانگکوک بغض کرده آب دهنشو قورت داد و نگاهشو به افق نامعلومی که تهیونگ هم خیره می‌پاییدش دوخت:
_و..ولی ای..اینطوری خ..خودت زود..تر..از م..من نا..بود میشی..

چرخید و همونطور که به داخل خونه برمی‌گشت زمزمه وار گفت:
_خ..خیلی چی..چیزا ه..هست که..ب..باید بد..بدونی و..ولی به ق..قول خو..خودت م..من لا..لالم!

تهیونگ پوفی کشید و قبل از اینکه بازوی پسر رو بکشه جانگکوک دستشو عقب برد:
_د..دور بم..بمون ت..تهیونگ!

به رفتن جانگکوک که با واکر و پاهای ناتوانش آنچنان سرعتی هم نداشت خیره شد و نفس عمیقی کشید، احساساتش به این پسر توی منجلابی از نفرت و دلسوزی غرقش کرده بودن و تهیونگ حتی نمیتونست برای نجات پیدا کردنش تلاشی بکنه...هرچی بیشتر دست و پا میزد بیشتر فرو میرفت و صادقانه پیش خودش اعتراف میکرد که احساس دلسوزانش، بیشتر از نفرت بی دلیلش بود!

انقدر بهش سخت گذشته بود که راضی شده بود دوباره به اون دستگاه لعنتی برگرده و آهن پاره رو بیدار کنه؟
اهی کشید و سرشو به نرده های بلند تراس تکیه داد، چطوری پسر بیگناهی که تمام زندگیش رو درحال زجر کشیدن بود، به زجر جدیدی دعوت می‌کرد و حالا که بعد از سی و پنج سال به بیداری برگشته بود، دوباره اون رو به مرگ میکشید؟

DR1989(vkook) Место, где живут истории. Откройте их для себя