{عشق بیپایان}
این داستان یک پارت اسمات بیشتر نداره اگر دنبال اسماتی فکر نکنم مطابق سلیقت باشه:)
¦_______________________________¦
×جونگکوکی که فکر میکرد یه آلفا میشه اما امگا شد حالا که امگاس دلش میخواد مثل یه گرگ سفید عادی زندگی کنه اما از هیچی...
واسه بار هزارم به در فرودگاه نگاه کرد اما نبود که نبود؛جونگکوک حتی حاضر نشده بود واسه خدافظی باهاش بیاد، همش بخاطر وجود اون بچه مزاحم بود
با صدا زده شدن شماره پروازش برای تحمیل بارشون از جاش بلند شد و بعد از چک کردن همه چیز به سمت بخش تحویل بار رفت
باز هم به در نگاه کرد اما باز هم نبود:)
گوشیش رو در آورد اما هنوز هم جونگکوک جوابی بهش نداده بود
¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.
<----------------------->
اولش نمیخواست برای خدافظی بره اما نمیتونست آخرین دیدار رو از دست بده برای همین با تمام سرعت به سمت فرودگاه حرکت میکرد و هیچ اهمیتی به سرعت ماشین نمیداد و تنها چیزی که میخواست این بود که قبل از پرواز بتونه تهیونگ رو ببینه
جلوی در فرودگاه که رسید فقط 10 دقیقه تا پرواز تهیونگ مونده بود که اعلام کردن پرواز تاخیر خورده و این باعث برق زدن چشمای جونگکوک شد
نمیتونست ریسک کنه و با خودش گشتن دنبال تهیونگ تو اون فرودگاه درندشت وقت هدر بده برای همین سمت بخش اطلاعات فرودگاه رفت و با معرفی خودش ازشون خواست تا تهیونگ رو صدا بزنن
به دقیقه نکشید که صدای تهیونگ رو شنید
+کوک...
به عقب برگشت و بدون معطلی خودش رو به تهیونگ رسوند و بغلش کرد
+دیگه از اومدنت ناامید شده بودم
همونطور که بغلش کرده بود زیر گوشش زمزمه کرد و بوسیدش
_یه لحظه فکر کن بزارم بدون خدافظی بری...
جونگکوک با تلخندی گفت و از تهیونگ جدا شد
+هنوز ازم دلخوری؟
_چرا نمیزاری خودم تصمیم بگیرم بچم رو نگه دارم يا نه؟
+چون بهت آسیب میزنه
_انداختنش هم آسیب میزنه! واقعا فکر کردی سقط کردن بچه انقدر راحته؟! مگه پشمه؟!... اونم آسیب های خودشو داره
+ولی آسیبش کمتره...
_جسمیش آره ولی روحیش چی؟؟
سکوت تهیونگ نشون دهنده موفقیتش بود برای همین ادامه داد