2

234 60 4
                                    

وارد کلاب شد و اولین چیزی که متوجه شد بوی رایحه‌ی آزاد شده‌ی الفاها و امگاها بود که با اون هرکس که میخوان رو به سمت خودشون بکشن، باعث میشدن که سر درد بگیره، اون امروز نسبت به رایحه ها حساس تر شده بود و نمیدونست چرا.

به سمت بار رفتن و روی یکی از صندلی‌ها نشست، همه درحال رقصیدن بودن و کسی روی صندلی نمینشست، مچ بارتندر رو درحال نگاه کردن بهش گرفت و از سر تا پاهاش رو نگاه کرد. الفا بود. خوشبحالش.

چیزی که میخواست رو سفارش داد و منتظر موند، متوجه شد که کسی داره به سمتش میاد ولی اون حوصله نداشت که با کسی ارتباط برقرار کنه پس نادیده اش گرفت.

دستای ظریف و زنونه ای رو دور شانه‌اش حس کرد ولی چشمش رو به اون شخص نداد، فقط میخواست تنها باشه، اون به کلاب نرفته بود که بقیه بهش بچسبن.

-میبینم الفای ما داره سعی میکنه دست نیافتنی باشه؟
توی گوشش زمزمه کرد و سعی داشت که تحریکش کنه ولی بیشتر چندشش شده بود.

-بیا باهام برقص، الفا.
حیف که اون زن نمیدونست کلمه‌ی 'الفا' روش تاثیری نمیذاره.

-ببخشید که دلتو میشکنم ولی من اینجا نیومدم که با بقیه بپرم پس بهتره که بری به یکی دیگه آویزون شی.
گفت و ویسکیش رو یه سره بالا کشید.

-ولی بین همه این الفاها فقط تو چشم منو گرفتی.

وویونگ نیشخند زد
-برام مهم نیست، من با امگای چندشی مثل تو نمیگردم
باید با امگاها جوری که بقیه بهش گفته بودن رفتار میکرد. باید تنفرش رو نسبت بهشون نشون میداد.

اون زن زیر لب بهش فحشی داد و ازش دور شد، حالا میتونست راحت نفس بکشه.

-فکر نمیکنی خیلی تند برخورد کردی؟
بارتندر گفت

-امگاها لیاقتشون همینه، یکی دیگه بده.
منظورش با لیوان ویسکی بود.

همه چیز داشت خوب پیش میرفت، سر و پاهاش رو به همراه آهنگ تکون میداد و مست میکرد تا اینکه دردی برای چند ثانیه توی کل بدنش حس کرد و حس گرما کرد. دکمه های پیراهنش رو باز کرد و خودش رو باد زد ولی حتی با باد هم پوستش خنک نمیشد.

-شماها تو کلابتون کولر نمیزنین؟
چشمای داشتن خمار میشدن و روی پیشونیش عرق سرد می‌چکید.

-کی توی زمستون کولر میزنه اخه.

-پس چرا اینقد گرمه اینجا؟

عرق روی پیشونیش رو با آستینش پاک کرد. نمیدونست مشکلش چیه، تاحالا همچین اتفاقی واسش نیوفتاده بود.

بوی طبیعت خیسی رو شنید، تاحالا همچین بویی رو نشنیده بود و براش تازه بود. چشمش رو از لیواناش گرفت و الفایی که چند دقیقه پیش داشت باهاش حرف میزد رو دید، روی بار لم داده بود و چشماش بسته بود و نفس نفس میزد.

Unknown | WOOSANWhere stories live. Discover now