6

330 64 28
                                    

یک هفته از زندگی کردن وویونگ با سان میگذره، نمیشه گفت باهم نزدیکتر شدن ولی وویونگ احساس راحتی بیشتری میکرد.

هروقت میخواست از اتاقش میرفت بیرون، هرچیز که میخواست رو از آشپزخونه برمی‌داشت و توی پیدا کردن چیزی از سان کمک می‌گرفت، به هرحال عملکرد خوبی داشتن تو این زمان کم...

هنوزم حال تهوع های وویونگ ادامه داشتن، وویونگ خودش عادت کرده بود ولی سان هنوزم نگران میشد. بعد از اینکه حالش بهتر میشد سان مدام حالش رو میپرسید و اگه چیزی نیاز داشت رو براش فراهم میکرد.

قبل از وویونگ اون همیشه وقتشو توی کلابش میگذروند اما الان بیشتر وقتشو به وویونگ اختصاص میده، فقط برای یک ساعت به کلاب میرفت که وضعیت رو چک کنه و بقیه شب رو به دست کارکناش که درواقع دوستاش بودن میسپرد.

خودش رو روی مبل پرت کرد و نفس عمیقی کشید، توی خونه تنها بود و سان به طبقه پایین رفته بود تا مشکلی که همون آدمای مست پیش آورده بودن و به عنوان صاحب کلاب برطرف کنه.

نشونش نمیداد ولی اگه میخواست با خودش روراست باشه میدونست که به حضور سان اطرافش عادت کرده بود و نسبت به قبلا احساس راحت تری میکرد.

سان تا الان هیچی نبود بجز یه الفای بی نقص و یه پدر عالی، همیشه با بچه اشون با صدای بچگونه حرف میزد و قربون صدقه اش میرفت که باعث میشد لبخند به لباش بیاد، نیازهاشو برطرف میکرد ولی این برای اینکه دیدش رو نسبت به الفاها عوض کنه کافی نبود، به سان اعتماد داشت و میدونست مرد خیلی خوبیه ولی راجب بقیه الفاها مطمئن نبود.

با دیدن رفتار سان با بچه ی چند هفته اشون هیچ نگرانی تو دلش نمیذاشت، میدونست که وقتی از پیششون بره سان هیچی براش کم نمیذاره، خودش که نتونسته از پدر و مادرش محبت ببینه و این آخرین چیزیه که واسه بچه اش میخواد.

از وقتی که از خونه بیرون اومده اونا حتی زحمت زنگ زدن و پرسیدن حالش رو نکشیدن و وویونگ خودشم بهشون فکر نمیکرد، زیاد فکرشو درگیر پدر و مادرش نمیکرد.

دو روز بود که دوت بچگیش برگشته بود سئول و اونا دوباره شروع کردن به چت کردن مثل قبلنا، وقتی یونانی سئول نبود باهم حرف میزدن ولی فقط درحد خبر گرفتن.

یوسانگ تنها کسی بود که همه چیز رو راجب زندگی وویونگ میدونست، جوری که باهم آشنا شدن خیلی خوب یادشه.

Flashback

۷ سالش بود که با مادرش رفته بود پارک و بعدش گمش کرد و هرچقدر که دنبالش میگشت پیداش نمیکرد، پس اونم ناامید شد و یه گوشه کنار بوته زانو هاشو بغل کرد و نشست گریه کردن.

اگه مامانش میفهمید که داره مثل آدمای ضعیف گریه میکنه و امگا بودنش رو توی پابلیک نشون میده کلی دعواش میکرد.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Aug 24, 2022 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Unknown | WOOSANWhere stories live. Discover now