5

182 51 5
                                    

توی کل راه وویونگ ساکت بود و بیرون رو نگاه میکرد و خونه که رسیدن یه راست وارد اتاقش شد، سان چندبار ازش مشکلش رو پرسیده بود ولی وویونگ جوابی بجز " خسته ام" نمیداد.

اون واقعنم خسته بود ولی سان منظورش رو نمیگرفت.

سعی میکرد بحث باز کنه باهاش ولی وویونگ با جملات کوتاه جواب میداد، میخواست غذای مورد علاقشو ازش بپرسه که درستش کنه ولی وویونگ در جواب میگفت " هرچیز میخوای درست کن "

بعد از کلی فکر کردن تصميم گرفت که پاستا درست کنه، فقط امیدوار بود وویونگ خوشش بیاد.

صدای باز شدن در اتاق اومد و فهمید که وویونگه، روی مبل نشست و تلویزیون رو روشن کرد و دنبال یچیز جالب میگشت که ببینه، سان هم درحال آشپزی بود.

وویونگم آشپزیش خیلی خوب بود و علاقه داشت ولی الان حوصله نداشت، فقط میخواست ریلکس کنه و ذهنش خالی از همه چیز باشه.

سان هر چند دقیقه به وویونگ نگاه میکرد که ببینه داره نگاه میکنه و اونم بدون حرکت نشسته بود و به تلویزیون زل میزد.

از چیزی که سان میشنید معلوم بود که وویونگ داره چیزایی که راجب خواننده هاس میبینه.

وقتی بلاخره پاستا تموم شد برای دوتاشون توی ظرف ریخت و جلوی تلویزیون کنار وویونگ نشست، شاید اگه باهم تلویزیون نگاه کنن یکم بهم نزدیکتر بشن از کجا معلوم؟

- بخور، سرد میشه.
سان درحالی که به ظرف اشاره میکرد به ارومی گفت و وویونگم فقط سر تکون داد.

بعد از چند دقیقه سکوت بینشون و تمرکز کردن روی تلویزیون و غذا وویدنگ بلاخره سکوت رو شکست.
- میدونی.... از بچگی یواشکی رویای ایدل شدن داشتم...

- چرا سمتش نرفتی؟
با این سوالش سان از درون خودش رو کتک زد، معلومه که نمیتونسته و خیلی خوبم دلیلش رو میدونست.

- ۱۴سالم بود که شروع کردم به یواشکی رقص یاد گرفتن، میرفتم توی انبار گلخونه و توی اینترنت ویدیو میدیدم و تمرین میکردم، نمیتونستم راجبش به کسی بگم چون میترسیدم مسخرم کنن... البته کسیم نداشتم راجبش بهشون بگم، خانوادمم که هیچی. میتونستم یواشکی برم ادیشن بدم و دل خودمو خوش کنم ولی مشکل اینجا بود که اعتماد بنفس نداشتم، رقاصارو میدیدم و همش فکر میکردم کافی نیستم، حتی اگه ادیشنمم قبول نمیکردن ناراحت نمیشدم چون فقط دلم میخواست به یکی نشونش بدم. اگه یواشکی انجامش میدادم خانوادم نمیفهمیدن چون اونا هیچوقت حواسشون نبود که چیکار میکنم.

نفس عمیقی کشید و به خوردن ادامه داد و سان هم به نیم رخش زل زد، نمیدنست چی بگه، مغزش عمل نمیکرد.

اولین بار بود که بدون اینکه ازش بپرسه وویونگ راجب خودش گفته.

یچیزی به ذهنش زد، ساید بتونه اینجوری دل امگاش رو شاد کنه؟

Unknown | WOOSANWhere stories live. Discover now