4

195 48 21
                                    

حالا که داشت یه راز بزرگ رو پیش خودش نگه می‌داشت پارانوید شده بود و با هر حرکات پدر و مادرش فکر میکرد که رازش رو فهمیدن، اثر دارویی که برای رایحه‌اش خورده بود بعد از ۲۴ از بین میره و الان ۲ساعت دیگه مونده ولی خب هنوزم جرئت اجازه گرفتن نداره.

وقتی اثرش از بین رفت پدر و مادرش همون لحظه متوجه تغییر رایحه‌اش میشن.

نفس عمیقی کشید و تمام شجاعتش رو باهم جمع کرد و با دست لرزون در اتاقش رو باز کرد و با پدر مادرش که دور از هم نشسته بودن و تلویزیون میدیدن روبرو شد.

- مامان.... بابا....
با صدای لرزون گفت

پدر و مادرش سرشون رو بالا کردن چیزی نگفتن.

- میخوام یجای دیگه زندگی کنم...
جمله بندیش بد بود-

- یعنی چی که میخوای یجای دیگه زندگی کنی؟ مگه اینجا چشه؟ تو که همه چی داری

- میخوام مستقل باشم.

- خونتو با چه پولی میخوای بخری؟

- یه م-مدته ک-که جدا از گلخونه کار می-میکنم و عامم حقوقش خیلی خوبه و.... و اونجوری تونستم زود پول رو فراهم کنم.
نمیدونست چجوری همچین دروغی رو از خودش در اورد ولی دروغ خوبی بود.

مگه نه؟

- خریدی یا اجاره کردی؟

- اجاره...

- چقد میتونی اونجا بمونی؟

- ۹ ...۹ ماه

دوباره استرس گرفت، چرا دارن این سوال رو ازش میپرسن؟ مگه میدونن که وقتی بچش به دنیا اومد قراره برگرده؟ مگه میدونن چه خبره؟

دوتاشون سکوت کردن و هرلحظه صدای تپش قلب وویونگ تندتر میشد. اگه بفهمن زندگیش نابوده.

- باشه.

به همین راحتی؟ یه چیزی اشتباهه، یچیزی زیر نیم کاسست. اونا هیچوقت به همین راحتی چیزی رو قبول نمیکنن، وویونگ باید یکی دو هفته باهاشون حرف بزنه تا چیزی که میخواد رو براش فراهم کنن.

اونا مطمئنا یچیزی میدونن و این کاری میکنه که وویونگ وصیتشو تو ذهنش دوره کنه.

- وا-واقعا؟

- اره... واسه همیشه که نیست پس مشکلی نداره، مغازه ی خودمونم نمیخواد بیای کار کنی همونجا ادامه بده.

نمیدونست چی بگه، الان دیگه مطمئن بود که یچیزی اشتباهه.

تصمیم گرفت دیگه حرفی نزنه و سریع بره تو اتاقش و لباساشو جمع کنه.

از زیر تختش دوتا چمدوناش رو برداشت و لباساشو توش چپوند و حتی یه نگاه هم به داروهاش نکرد.

الان ساعت ۱۲ شب بود، تصمیم گرفت که منتظر بمونه پدر و مادرش بخوابن که نخواد سوال جوابش کنن.

Unknown | WOOSANWhere stories live. Discover now