Ep_3

337 70 12
                                    


...راوی-ژان...
تا حالا چندین و چند بار این لحظه رو توی ذهنش تصور کرده بود.

" اون آزاده، بلند میشه.. روی پاهاش می ایسته و از اون جای لعنتی میره بیرون. "

خب الان دقیقا چهارمین باره که سعی می کرد بلند بشه، ولی پاهاش توان نگه داشتنش رو نداشتن.. و دوباره روی زمین می افتاد؛ مدت زیادی رو توی اون حالت نیمه نشسته مونده بود، و الان بنظرش همین که فلج نشده خودش یه معجزه است.
دوباره سعی کرد، همه انرژیش رو روی پاهاش متمرکز کرد و یک ضرب بلند شد؛ چند قدم اول رو تلو تلو خورد و به زور صخره سنگی کنارش خودش رو سر پا نگه داشته بود، بعد از چند قدم بعدی تونست بدون کمک گرفتن از جایی سر پا بایسته.
هنوز هم موقع راه رفتن لنگ می زد، بخاطر موهاش چند دفعه نزدیک بود زمین بخوره ولی تونسته بود خودش رو نگه داره.

* شیائو ژان *

چشم هام رو بستم و سعی کردم انرژیم رو به کار بگیرم، وقتی بازشون کردم نور کور کننده ای باعث شد دوبار پلک هام روی هم بیوفته؛ کمی طول کشید تا بتونم به اون شدت نور عادت کنم.. سرم رو به اطراف چرخوندم تا بتونم موقعیتم رو بسنجم.

- دارسی کاریک!؟ باید می دونستم که با تلپورت نمی شه ازش رد شد.!

فقط تونسته بودم از اون صخره کوفتی بیام بیرون، دور تا دورم جهنم بود، یه کویر خشک و بی اب علف.. به اندازۀ چند مایل اون طرف تر می تونستم تنها ورودی و نهایتا تنها خروجی اینجا رو ببینم؛انگار که بهشت از اون نقطه سوخته و این طرف شده جهنم.

- اگه نتونستم همون اول ازش رد شم، پس حتما یه سطح محافظتی داره؟!

ولی اینجا.. خوب خیلی ساده بنظر می رسه، فقط انگار باید پام رو بذارم اون طرف.. هر قدمی که نزدیک تر می شدم، یه حس عجیبی توی رگ هام می پیچید؛ حسش، هیجان داشت.. خوشحالی داشت.. حس خوبی بود.. عصبی بودن هم داشت، نفرت رو حس می کردم و همینطور احساس نا امنی بهم دست داده بود.

- فقط می خوام هرچی حس دارم رو بالا بیارم همین.

نفس عمیقی گرفتم و چشم هاش رو بستم تا قدم اخر رو بردارم.

...راوی-ییبو...

به اطراف نگاهی انداخت، اون مکان اونقدر قشنگ و باورنکردی بود که حتی قدرت این رو نداشت ازش چشم برداره؛ دلش نمی خواست ثانیه ای پلک بزنه، می خواست ساعت ها بشینه و فقط و فقط تماشا کنه.. ییبو تا حالا قشنگی های زیادی دیده بود، ولی این فرق داشت.. زیبایش انگار، انگار از یه جنس دیگه بود.!
یه لحظه حس کرد یه چیزی پشت سرشه، یه نیروی عجیبی بدنش رو به لرزه در اورد؛ به سرعت سرش رو چرخوند و به سمتی که ازش حس بدی می گرفت نگاه کرد.. عجیب بود، کمی جلوتر رفت تا بتونه بهتر ببینه.

𝐿𝑢𝑠𝑡 𝐺𝑎𝑚𝑒 / بــازے شــهوتـWo Geschichten leben. Entdecke jetzt