Ep_6

251 58 3
                                    


...راوی-ییبو...

-اخ اخ درد می گیره.. پام از جاش در اومد.

همینطور که پای چپش رو به زور با دو تا دستش تا بالای سرش کشیده بود و یه لنگه روی زمین خودش رو نگه می داشت، داد بلند و کش داری کشید:

-پاره شدم..

سهون پوزخندی زد، به پشتی صندلی لم داد و همینطور که پاش رو روی اون یکی پاش می انداخت، بدون توجه به داد و بیداد های ییبو ورق بعدی روز نامه رو برگردوند:

-می تونی پات رو ول کنی.

سرش رو پایین اورد و به اطرافش نگاهی انداخت، صورتش جمع شد و حس می کرد اگه یکم دیگه به اون موجودات چندش اور نگاه کنه بالا میاره.. اشک توی چشم هاش حلقه زد و احساس می کرد حتی اگه خودش رو رها کنه هم دیگه نمی تونه مثل سابق بایسته و کج و کوله میشه.
چشم هاش رو توی حدقه چرخوند و برای بار اخر نگاه غم انگیزش رو به اون سوسک ها دوخت و بعدش با عصبانیت سرش رو برگردوند و زل زد به عامل این عذاب الهی:

-این تعارف های خشک و خالیت رو برای خودت نگه دار.

همون موقع که با مهربونی اومد و ازش پرسید از چی بیشتر از همه می ترسه و ادعاش می شد که می خواد براش امادگی داشته باشه.. باید به این جاش فکر می کرد.

-تو یه شیطانی سهون..

هنوز می خواست حرف هاش رو ادامه بده که اون از جلوی چشم هاش غیب شد.

-یا یا پس من چی؟! لعنتی بیا اینا رو ببر.

هر چقدر داد کشید نتیجه ای نگرفت، چند ساعتی به همین منوال گذشت، دست هاش درد می کرد.. پاهاش از کاکتوس هم خشک تر شده بودن، دیگه نتونست تحمل کنه و روی زمین افتاد؛ می خواست بخاطر له کردن اون لعنتی ها جیغ بلندی بکشه که حس کرد چیزی اطرافش نیست.
با تعجب سرش خم شد و با چشم های گرد شده دورش رو نگاه کرد، هیچی نبود.! اون حشره ها و سوسک ها نبودن؟! از حرص داد بلند بالایی کشید:

-سهون می کشمت.

بی حواس خواست بلند شه که بخاطر خواب رفتگی بدنش پخش زمین شد.

-یااا..

مشتش رو محکم به زمین کوبید که باعث شد یه درد دیگه هم به بدنش اضافه شه، بی حوصله روی زمین دراز کشید و از فرط خستگی حتی نفهمید کِی بخواب رفت...
به اطراف نگاهی انداخت، دوباره توی همون شهر بود.. از ترس چشم هاش رو محکم بست؛ دلش نمی خواست باز هم اون صحنه ها رو ببینه.. سکوت و سیاهی تنها چیزی بود که از اطرافش حس می کرد، ولی کم کم یه صداهایی اضافه شد؛ صدای خنده های بچه ها به گوشش رسید، کمی بعد بوی نون و کیک خونگی و رایحۀ خوش گل ها بینیش رو نوازش کرد.
با کمی ترس و تعجب اروم لای پلک هاش از هم باز شد، یه محلۀ اروم و شاد! بچه ها باهام بازی می کردن و از این طرف به اون طرف بپر بپر کنان رد می شدن؛ پیرمرد صاحبِ مغازۀ عطر فروشی چند قدم اون طرف تر برای خودش سوت می زد و شعری زیر لب زمزمه می کرد.
دخترِ گل فروش کنار اب نما صورتش رو خیس می کرد و با لبخند با خریدار ها در حال خش و بش کردن بود، نمی تونست این صحنه ها رو هضم کنه، چی واقعی بود و چی توهم؟! مطمئن بود که اون دفعه چیز های دل خراشی رو دیده بود! پس الان چرا همه چی فقط یه کابوس بنظر می رسید؟!

𝐿𝑢𝑠𝑡 𝐺𝑎𝑚𝑒 / بــازے شــهوتـWhere stories live. Discover now