Ep_7

240 56 2
                                    


...راوی-ییبو...

وحشت زده پلکش بالا پرید و بهش نگاهی انداخت:

-یعنی چی بکشمش؟! اصلا من چطوری می تونم یکی مثل اون با همچین قدرت هایی رو بکشم؟؟

ابروی سهون بالا پرید و به سر تا پای ییبو نگاهی انداخت.

-معلومه که تو نمی تونی با این شرایط الانت حتی یه پشه بکشی.. ولی با شروع شدن تمرین های اصلیت می تونی، البته اگه جونت برات مهم باشه و بخوای جدی بگیریش!

دست هاش رو روی سرش گذاشت، هیچ وقت فکر نمی کرد یه روز مجبور بشه کسی رو بکشه، حتی اگه اون فرد قصد جونش رو داشته باشه.. چه برسه به این که هنوز چیزی از اون مرد و تصمیمی که شاید حتی بعدا نگیره، نمی دونست.

-از کجا انقدر مطمئنی؟؟

سهون در حالی که خم شده بود تا بند کفش شل شده اش رو محکم کنه سرش رو بالا اورد و سوالی به ییبو نگاه کرد.
وقتی متوجه شد که نفهمیده منظور سوالی که پرسیده چیه، دوباره دقیق تر تکرار کرد:

-از کجا می دونی که من رو می کشه؟

صاف ایستاد و لبش رو با زبون تر کرد و میون ابرو هاش اخم کوچیکی انداخت:

-و چی باعث شده فکر کنی که نمی کشت؟

ییبو نگاه خیره اش رو از رو به رو گرفت و بهش چشم دوخت:

-همین که هنوز زنده ام، هیچکی از فرداش مطمئن نیست.. من نمی تونم سر فرضیات شما ادم بکش...

-اون ادم نیست، اشتباه تو همین جاست.. تو داری یه شیطان رو با عطوفت قیاس می کنی؟

نذاشته بود ییبو حرفش رو ادامه بده، این اصلا خوب نیست که اون انسان بخواد خودش تصمیم بگیره، اینجوری فقط از دایره نقشه شون دور می شن.
ییبو گیج تر از قبل سرش رو تکون داد و نگاه سوالایش رو زوم کرد روش:

-صبر کن.. تو می دونی اون کیه؟

کمی جا خورد انتظار نداشت اینطوری حواس پرتی کنه و خودش رو لو بده، ولی سریع به خودش اومد و با نگاه سردی جوابش رو داد:

-نه...

و بعدش پشتش رو کرد و دور شد؛ اونجا یه خبرایی بود! که نمی خواستن ییبو ازش بویی ببره، پس خودش باید ازش سر در می اورد.. همیشه تنهایی برای خودش تصمیم می گرفت و ادمی نبود که همینطوری سر جلوی دیگران خم کنه و چشم و بله گویی اون ها باشه.

...چند هفته بعد...

توی این مدت ییبو تمرین هاش شروع شده بود، و سهون به صورت فشرده چند تا از فنون کونگ فو رو بهش یاد می داد، می تونست بگه گیرایی بالایی داشت که تونسته بود تا الان از آزمون های اون لعنتی جون سالم به سر ببره.
بدن درد هایی که به خاطر تمرین هاش می گرفت با استرس ازمون ها بد تر می شد و امروز هم یکی از اون روز های استرس زا بود، باید امتحانی که داشت رو قبول می شد وگرنه دوباره از اول و حتی بد تر و سخت تر از قبل باید تمرین می کرد.
یک ساعت قبل تایم توافقی که بین خودشون برای آزمون ها بسته بودن به سمت حیاط رفت تا کمی خودش رو گرم کنه، اگه درست پیش می رفت سه روز می تونست استراحت داشته باشه و اون واقعا به استراحت نیاز داشت، پس باید نتیجۀ خوبی می گرفت.
به اطراف نگاهی انداخت، حیاط نسبتا بزرگی که اون یه زمانی بخاطر گل های رنگارنگی که دور تا دور درخت های جور واجور خودنمایی می کردن دوستش داشت، حالا براش شده بود مثل مدرسه و حسی که یه ادم می تونه به مدرسه داشته باشه.. خوب گند می تونه توصیف خوبی باشه.
نفس عمیقی گرفت، خودش رو کمی خم و راست کرد به نوبت دست چپ و راست رو کشید و شروع کرد به درجا زدن..
باید هر چه زود تر بدنش رو با روال روزانه اش تنظیم می کرد، بیشتر از این نمی تونست از کار های شرکت دست بکشه، درسته که اون فقط یه وارث پولدار بود و اگه کاری هم نمی کرد کسی جرات اینکه چیزی بهش بگه رو نداشت.
ولی باید جایگاهش رو سفت می چسبید، سهام پسر عموش به سرعت بالا تر می رفت و اون هنوز ثابت سر جاش مونده بود، خارج از رفتار آزادانه ای که از خودش نشون می داد ولی مسئولیت سنی که توش بود رو باید قبول می کرد.
هیچ ادمی توی این دنیا بدون پول طاقت نمی اورد و قرار نبود ییبو استثنا باشه...
اه بلند بالایی کشید، کمی به موقعیتی که توش بود فکر کرد، چطور می خواست تمام این قضایا رو جمع و جور کنه؟! مگه اون چند نفر بود یا چقدر سن داشت برای این همه مسئولیت!؟ همش بیست و دو سالش بود و تنها کسی که کنارش داشت.. همین موجود عجیبی بود که معلوم نیست چه نقشه ای براش چیده...

𝐿𝑢𝑠𝑡 𝐺𝑎𝑚𝑒 / بــازے شــهوتـWhere stories live. Discover now