Ep_9

236 49 6
                                    

* لوهان *

به سمت تابی که توی محوطه باغ بود، قدم برداشتم.. این قسمت مورد علاقه امه، هر وقت که ذهنم درگیره یا ناراحتم میام اینجا می شینم و به طرز معجزه اسایی همون موقع سر کله سهون این اطراف پیدا می شه.
هرچند می دونم که الان اصلا اینجا نیست ولی بازم این مکان بهم حس آرامش میده.. درمورد اون مرد، حس عجیبی بهش داشتم.. انگار که خیلی وقته هم رو می شناختیم؛ نمی دونم یه حس آشنایی ازش گرفتم و این باعث شده بود فکرم درگیر شه.
جدا از این ها اون موقع نفهمیدم منظورش از حرف هاش و اینکه گفت بعد از شنیدن خبرهای امشب تصمیمت رو بگیر چیه.. ولی خبری که به من رسید واقعا متعجبم کرد.

-یعنی کار اون بود؟

چطور تونست به همین راحتی جوری عمو لویانگ رو مسموم کنه که نتونستن بهوش بیارنش و وضعیتی که براش پیش اومده بود.. واقعا هولناک بود، یادمه وقتی دیدمش نزدیک بود بالا بیارم.
پوست تمام بدنش ملتهب و متورم شده بود، حتی وقتی دکتر می خواست نبضش رو بگیره با کوچیک ترین تماسی که انگشت های مرد با دستش داشت آفله ها ترکید و خون ریزی کرد.. بماند که بوی جنازه کپک زده می داد و وقتی خون ریزی می کرد به هوای اتاق بوی چرک هم اضافه می شد.
حتی بعدش شنیدم که حال اون دکتر هم خوب نیست و بعد از اینکه برگشته تمام پوست تنش سوخته و خون ریزی کرده، اصلا مگه این چه جور سمیه؟ چطوری بدون اینکه کسی ببینتش به اتاقش رفته و چیز خورش کرده؟
نمی دونم اینجا چخبره، ولی توی یه هفته گذشته به قدر کافی درموردش فکر کردم، این با اون مینگ عوضی یه دشمنی ساده نداره، این یکی مثل بقیه نیست.. بهتره پای خودم و یه جوری دست و پای سهون رو از این بازی بکشم کنار.

-چجوری قانعش کنم؟ اصلا مگه اون به حرف های من گوش میده؟

با به یاد اوری چیزی دستی توی صورتم کوبوندم، به جز سهون یه نفر دیگه ام هست که باید از این مهلکه دورش کنم.

-ملکه.. اون رو چی کارش کنم؟ اگه بهش چیزی بگم باور نمی کنه، اگه هم باور کنه از قبل سخت تر به تاج و تختش می چسبه.

برای کسی که قدرتش رو به بچه اش ترجیح داد.. مرگ راحت تر از رها کردن همه چیز و نجات جون خودشه.

... فلش بک پنج سال پیش ...

با حس سنگینی چیزی روی بدنم توی خواب و بیداری سعی کردم هرچی که بود رو از خودم دور کنم تا بتونم دوباره راحت به خوابم ادامه بدم.. چند ثانیه که گذشت و هنوز چشم هام بسته بود، در تلاش بودم که دوباره بخوابم ولی یه ان حس کردم روی گردنم خیسی ای نشست.
با وحشت چشم هام از هم باز شد:

-پاپا چی کار می کنی؟

سرش بالا اومد و تونستم چشم های خمار و مستش رو تشخیص بدم، وقتی متوجه شدم که هوشیار نیست نفس راحتی کشیدم:

𝐿𝑢𝑠𝑡 𝐺𝑎𝑚𝑒 / بــازے شــهوتـWhere stories live. Discover now