با وجود روتین نسبتا راحتی که به وجود اومده بود، چند هفتهی بعدی برای خانواده سوکجین نسبتا سریع گذشت. جونگکوک جای خودش رو پیدا کرده بود و گرچه با سوکجین حرف نمیزد نسبت به قبل خیلی کمتر دعوا میکردن. حالا جونگکوک فقط گاه گاهی غرغر میکرد و خیلی کمتر از دفعات پیش بحث «امگاها ضعیفن» رو پیش میکشد.
بزرگ ترین تفاوت تو رابطهی بچه ها بود. همیشه مثل سه قلو ها بهم چسبیده بودن. تهیونگ و جیمین همسن بودن و گرچه جونگکوک چند سالی کوچیک تر بود، اجازه نمیدادن این موضوع جلوشون رو بگیره. زمان آزادشون رو باهم بازی ویدیویی میکردن یا تو حیاط دنبال هم می دویدن. جونگکوک هنوز در برابر تغییر حالت دادن مقاومت میکرد ولی دوست داشت وقتی پسرها تبدیل میشدن انگار که خودش هم گرگ شده باهاشون بازی کنه.
سوکجین روز هاش رو صرف درست کردن صابون یا چای یا هرچیزی که اون روز هوس میکرد به فروشگاه آنلاینش اضافه کنه میکرد. دیگه مثل قبل از زنگ خوردن تلفن همراهش واهمه نداشت. جونگکوک هنوز هم هر از گاهی از طرف مدرسه تنبیه میشد، ولی تا وقتی کارش به اخراج شدن نمی کشید سوکجین با این موضوع مشکلی نداشت. البته که جونگکوک این رو نمی دونست.
نامجون هفتهای سه روز با همون صبر و اعتماد به نفس همیشگی و البته اون چال گونه های لعنتیش اونجا بود. سوکجین مثل شاهین مراقبش بود، ولی هیچ وقت خطایی از آلفا سر نمیزد. درست مثل یه جنتلمن. سوکجین بهش اعتماد نداشت. شاید دلیل بی اعتمادیش این بود که نگاه پرستشگر جونگکوک به نامجون رو می دید. طوری نگاه میکرد انگار قهرمانش جلوش ایستاده و این موضوع به شدت باعث حسودی سوکجین میشد. از این حس متنفر بود ولی از اونجایی که نمره های جونگکوک کم کم پیشرفت میکردن، حق اعتراض نداشت.
جدای از اینا، همه چیز درست بود و این یعنی قرار بود یه مشکلی پیش بیاد.
اون روز هم مثل بقیه روز ها معمولی شروع شد. طبق معمول سوکجین پنج دفعه از طبقه پایین فریاد کشید که صبحانه آماده است و از اونجایی که هیچکس پایین نیومد، تفنگ آب پاشش رو برداشت که پسرها رو بیدار کنه ولی تهیونگ تو تختش نبود.
سوکجین با اخم از جیمین پرسید: «تهیونگ کجاست؟»
چشم های جیمین وقتی از کنارش رد میشد نیمه باز بودن. دیشب با دوست هاش رفته بود پارتی ولی تهیونگ ترجیح داده بود خونه بمونه، مثل هر وقت دیگهای که جیمین با دوست های به شدت برونگرا و شلوغش وقت میگذروند.
_ نمیدونم، دستشویی؟
اخم سوکجین عمیق تر شد. در دستشویی رو زد و پرسید: «تهیونگ؟ اونجایی؟»
سکوت.
می دونست تهیونگ اونجاست، حضورش رو حس میکرد ولی یه چیزی درست نبود... رایحهی تهیونگ مثل همیشه سرزنده نبود. گنگ و تیره بود. خاکستری.
YOU ARE READING
Stuck in the Seams
Fanfictionشاید خانوادهای که سوکجین برای خودش تشکیل داده بود عجیب و خلاف عرف به نظر می رسید، ولی سوکجین تک تک اعضای خانوادهاش رو از صمیم قلب دوست داشت. وقتی دولت سرپرستی موقت یه یچهی دیگه رو بهش سپرد، سوکجین مصمم بود از پسش بر بیاد. نگاه قضاوتگر آلفای گله...