فصل هشتم

2.1K 477 479
                                    

بعد از یک تلاش ناموفق‌ دیگه برای اغوا کردن نامجون (سوکجین از تمشک هایی که آلفا آورده بود با دست بهش خورونده بود و نامجون هم سرخ شده و به لکنت افتاده بود ولی فقط همین) سوکجین عقب نشینی کرده و به حیاط پشتی برگشته بود و حالا داشت با قیافه اخم آلود به درخت کامکواتش حشره‌کش می پاشید. روی بعضی از برگ ها به خاطر آفت لکه‌های سفید پیدا شده بود. سوکجین اومده بود محصول درخت رو برداشت کنه و در عوض با  این رو به رو شده بود.‌ همین اوقاتش رو حتی تلخ‌تر هم کرد.

در حیاط با صدا باز و بعد بسته شد. سوکجین با شنیدن رایحه‌ی نامجون سرش رو بلند کرد. آلفا دست‌هاش رو تو جیب شلوارش گذاشته بود و با قدم های بلند روی محوطه‌ی چمن حیاط به سمت سوکجین می اومد. با کنجکاوی اطراف رو نگاه میکرد تا از گوشه‌ی دیگه حیاط چشمش به اتاق کار سوکجین افتاد. با لبخند گفت: «برام سوال شد که یهو کجا رفتی.»

سوکجین فقط پلک زد. برای چند ثانیه انگار اصلا تو این دنیا نبود، لبخند نامجون خیلی خوب و قشنگ بود. چشم‌هاش شبیه دو تا هلال خوشحال میشد و چال گونه‌های عمیقش پیدا میشدن. لبخندش واقعی به نظر می رسید، خیلی واقعی تر از لبخند خود سوکجین. سوکجین فقط یه لبخند مصنوعی داشت و یه قهقهه‌ی پر سر و صدا. چیزی بین این دو حالت بلد نبود. لبخند نامجون رو‌ دوست داشت. لبخندش فضا رو روشن و شاد میکرد، وقتی می خندید همه بهش نگاه میکردن. سوکجین احساس شادی که با خنده‌ی نامجون تو سینه‌ی خودش حس میکرد دوست داشت.

و وقتی بالاخره با هم می خوابیدن میتونست از شر همه‌ی این احساسات گرم تو سینه‌اش راحت بشه و همه چیز به حالت عادی بر میگشت. نمی تونست براش صبر کنه.

با ناامیدی چند دفعه‌ی دیگه به درخت آفت‌کش پاشید و گفت: «دارن کامکواتم رو زنده زنده میخورن.»

چشم‌های نامجون به شکل بانمکی گرد شد. «چی‌... چیت رو میخورن؟»

سوکجین این نامجون هم دوست داشت. نامجونی که با چشم‌های گرد، مضطرب و گیج نگاه میکرد. نامجون صادق بود. سوکجین هرگز آلفایی رو ندیده بود که اینقدر در نشون دادن احساساتش صادق باشه. این واقعا خیلی جذاب بود، لااقل برای سوکجین.

_ کامکواتم؟ درختم؟ این.

نامجون چند ثانیه به درخت نگاه کرد، بعد چشم‌هاش رو تنگ کرد و گفت: «آه... این درخت پرتقال نیست؟»

سوکجین با صدای بلند زد زیر خنده. «نه، دو چیز کاملا متفاوتن.»

نامجون خم شد تا یکی از میوه‌های بادامی شکل رو بررسی کنه. «به نظر من یه جورایی شبیهن.»

سوکجین با تسمخر نفسش رو آزاد کرد. «چون از مرکبات اصلا سر در نمیاری.» وقتی رد میشد تا به قسمت دیگه‌ای از درخت آفت‌کش بپاشه، با ضربه‌ای به لگن نامجون آلفا رو به کناری ها داد و گفت: «این عزیز دل مایه‌ی افتخار و شادی منه.»

Stuck in the Seams Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt