8

6.1K 829 129
                                    

جونگ‌کوک لبخند آرومی زد. واقعا دوست داشت با تهیونگ سوار اون چرخ و فلک بشه و این روحیه‌ی آروم و شاید عاشقانه‌ش هر چند وقت یک‌بار خودش رو نشون می‌داد و حالا که تهیونگ حسابی رگ‌های قلبش رو قلقلک داده بود، چرا کمی احساس براش خرج نکنه؟ نگاهی به تهیونگ کرد که با صدای ملچ ملوچ زیادی بستنیش رو لیس می‌زد. چینی به بینیش داد:
_ خیلی سر و صدا می‌کنیا.

تهیونگ لیسی به روی لب‌هاش زد و ابرویی بالا انداخت:
_ فکر کنم یکی چند لحظه پیش گفت سر و صداهامو دوست داره؟

جونگ‌کوک زبونش رو توی گونه‌ش فشرد و ابرویی بالا انداخت:
_ منظور؟

تهیونگ نیشخند خبیثی زد. بستنی قیفی رو بالا آورد و در حالی که صاف توی چشم‌های پسر بوکسور زل زده بود، زبونش رو دور بستنی چرخوند و تمام حجم بستنی رو داخل دهنش برد و مک محکم و پر سر و صدایی بهش زد. جونگ‌کوک با دیدن حرکت پسر خشکش زد. به هیچ عنوان نمی‌تونست ذهن خرابش رو جایی به جز لب‌های سرخ و سفیدیِ بستنی دور لب‌هاش منحرف کنه و به این موضوع که این لب‌ها دور... دور...

تهیونگ راضی از مات بردن پسر، زبونش رو بیرون آورد و از پایین تا بالای بستنی رو لیسید. نیشخندی زد و گفت:
_ منظوری نداشتم. برو بلیطتو بگیر.
جونگ‌کوک تنها، لب‌‌هاش رو گزید و کمی با زبونش خیسشون کرد. سرش رو با حرص تکون داد و به سمت باجه‌ی بلیط رفت. نگاهش رو به سمت پایین تنه‌ش داد و با دیدن برآمدگی روی شلوارش، با حرص ایستاد و نفس عمیقی کشید. سخت بود، مقاومت در برابر اون پسر واقعا سخت بود. آهی کشید و سعی کرد ذهنش رو به سمت دیگه‌ای منحرف کنه. مثلا اصلا نباید به نرمی موهای فر پسر که زیر گردنش حس کرده بود فکر می‌کرد، یا اصلا نباید نگاه پر از شیطنتش رو با قطره‌های اشکی که از روی درد دونه دونه روی گونه‌های گل انداخته‌ شده‌ش می‌ریخت فکر می‌کرد. نباید به زبونی که دور اون بستنی و سفیدیِ دور لب‌هاش فکر می‌کرد اما فاک! چون دقیقا داشت همین موضوعات رو توی ذهنش پرورش می‌داد. انقدر غرق فکر کردن به زیبایی و بی‌پروایی‌های پسر شده بود که از یاد برد توی صف بلیط ایستاده و نوبتش شده. سرش رو بلند کرد و قدم بلندی برداشت.
کمی سرش رو خم کرد و بعد از گفتن درخواستش، منتظر شد تا مرد دوتا بلیط کاغذی رو بهش بده. به ساق دستش تکیه زد و نگاهش رو به سمت جایی که تهیونگ ایستاده بود داد. با دیدنش که به دیوار تکیه زده و یک پاش رو بالا آورده و مثل بچه‌ها مشغول خوردن بستنیشه لبخندی روی لب‌هاش نشست. این پسر از هر نظر برای یک بیبی بوی بودن، کاملا مناسب بود. ناخواسته یاد اولین پیامی که از پسر دریافت کرده بود افتاد‌ و باعث شد لبخندش، به خنده‌ی آرومی تغییر کنه.
_ آقا، بفرمایید بلیط‌هاتون.
نگاهش رو به سمت مردی که پشت پیشخوان بود داد و بعد از حساب کردن پول بلیط‌ها، تشکری کرد. به محض این‌که روش رو برگردوند با دیدن دختری که رو به روی تهیونگ ایستاده بود، اخمی مهمون پیشونیش شد. دختر چیزی به دست تهیونگ داد. با دیدن تهیونگ که نیم نگاهی بهش انداخت و بعد از چند لحظه با انگشت اشاره بهش اشاره کرد و پشت بندش، سر تکون داد؛ اخمش غلیظ تر و با قدم‌های بلندی به سمتشون رفت.
با نزدیک شدنش به اون دو‌ نفر و دیدن لبخند روی لب‌های تهیونگ، ابرویی بالا انداخت که صدای تهیونگ توی گوشش پیچید:
_ اوه، کیوتی نگران نباش، بسپارش به من برات درستش می‌کنم. می‌تونی منتظر وایستی که بعد از چرخ و فلک جوابت رو بده؟

𝗛𝗼𝘁 𝗕𝗼𝘅𝗲𝗿: 𝗝𝗲𝗼𝗻ᵃᵘWhere stories live. Discover now