☽︎3☾︎

992 244 60
                                    

«خیلی قشنگ میخندی!»
بله، شاهزاده کنار گوشم حرف زد و باعث شد بیوفتم توی اب! رفتار شاهزاده دقیقا شبیه کلیشه های داستان هاست..

شاهزاده با خنده گفت:«شبیه خرگوشای خیس شدی»
از اب اومدم بیرون.
یکم نگرانش کنیم که بد نیست هوم؟
_آخ..کمرم...
همین جمله کافی بود تا لبخند شاهزاده از بین بره.. حاح چه عاشقانه.
«جانگ کوکی..ببخشید من..من نمیخاستم بترسونمت»

_اشکال نداره فقط دعا کن سرما نخورم
با این حرفم هین بلندی کشید.

«راست میگی...لباساتو در بیار زودباش! »
_ها؟
عصبی و نگران گفت:درشون بیار!

با خجالت "باشه" ای گفتم و اروم لباسامو دراوردم. اونم لباس هاشو دراورد و ما هر دو الان لخت بودیم، کاملا!

چشماشو بست و گفت:«اینارو بپوش.»
_نه نمیپوشم.
«لجبازی نکن! »
_میکنم! پس تو چی؟!

چشماشو باز کرد دست من و گرفت و برد پشت سنگ بزرگ و قطور.

لباس هارو برداشت و به زور تنم کرد بماند که چقد غر زدم که مخالفت کردم.

اخرش هم آب لباس های منو گرفت و خودش پوشید.

«سخت بود ولی انجامش دادم»
_چیو؟
«نگاه نکردن به تو»

که اینطور.

_بیا جلو
اومد جلو..
_جلو تر..
به حرفم گوش کرد.
اب دهنشو قورت داد و مقصد نگاهش مدام بین لب ها و چشم هام در گردش شد.

_افرین.
«چی افرین؟ »
_اینکه نگاه نکردی.. زشت بود!
خندید.خندیدم ، با خندش خندیدم.

_ببین پادشاه اینده.. من یه نقشه دارم برای اینکه راحت وارد قصر بشم.
«و اون چیه؟ »
____________________________
بلاخره کلاه گیسو ساختم حالا مونده بود اینکه بزارمش روی سرم.
بماند به چه سختی ای و با استفاده از تور و صمغ درخت تونستم کلاه گیسو روی سرم نگه دارم. موهای چتری ای که درست کرده بودم مانع شده بود که جلوی موهام دیده بشه.

تنظیمش کردم با روغن قرمز و گلبرگ رز سرخِ کوبیده شده رژ لب ساختم و به لبام زدم. خب حالا فقط یه چیز کم بود، پوشیدن لباس.

لباسو پوشیدم و توی اینه به خودم نگاه کردم. من یه دختر خوشگل لعنتیم! همینه.
پرنسس جئون جانگ کوک از سرزمین شمالی!
اروم جوری که هیچکس نبینتم از خونه اومدم بیرون. داشتن موی بلند چقد بده!

طبق گفته شاهزاده باید از سمت چپ میرفتم تا به مرکز شهر برسم. اروم از بین درختا رد شدم.
بعد ده دقیقه پیاده روی-شاید هم بیشتر- بالاخره رسیدم. شلوغ و پر سر صدا بود و اخر مسیر کاخ بزرگی قرار داشت! خودشه همون کاخه.

با عجله سمت اون کاخ رفتم.
از بین مردم رد شدم و سعی کردم جلب توجه نکنم.

ته ته رو دیدم که منتظر منه.
_ته ته؟
با دیدن من انگار تازه حواسش جمع شد و با بهت بهم نگاه کرد.
«خیلی زیبا شدی جانگ کوک!»
دست منو گرفت و بوسید و لبخند زیبایی رو مهمون لب هاش کرد.

Cinderella┆TK✔️Donde viven las historias. Descúbrelo ahora