☽︎12☾︎

1.2K 245 241
                                    

همونطور که غم هارو بیرون میریختم دیدم که گربه سمت من قدم برمیداره.
+کارت خوب بود..تو به عنوان اولین نفری که قصر رو نجات داد ثبت شدی!

_نـ..نجات؟
+بزار از اول برات توضیح بدم..

حالا روبروم ایستاده بود.
+خیلی وقت پیش، قومی از اروپا به کره اومد. اونها روستای کوچیکی رو برای خودشون تشکیل دادند و مردم و حکومت کارث نداشتن و مثل بقیه ازشون مالیات گرفته میشد.

در سکوت به حرف های گربه سیاه گوش میدادم و تنها صدایی که تولید میشد صوتِ بالا کشیدن بینی ام بود.

+در روستای کنار پسری ترد شده به نام کیم تهیونگ زندگی میکرد. اون پسر، بخاطر اینکه درحال معاشقه با معشوقه‌اش ، که یک پسر بود از روستا بیرون انداخته شد.معشوقه اون چون پسر پادشاه بود نتونست همراهش بیاد پس پسر برای همیشه تنها و ترد شده موند..

یک پسر تنها و غمگین، ترکیب جالبی برای شکسته شدن قلبه!

+تهیونگ، به روستای همان اروپایی ها پناه اورد با وعده کارگری در خانه دختری به نام اولیویا ماند. اولیویا ساحره ای بود که رفتار مناسبی با هیچ یک از اعضای اون روستا نداشت؛ اون معتقد بود برای هرچیزی نیاز به انگیزه هست چیز های بزرگی مثل زندگی و چیز های کوچکی مثل لبخند زدن.

بعد از چندین ماه شیدای رفتار مهربان و سرزنده پسر شد و به سادگی اعتراف کرد.اما پسر درخواستش را محترمانه رد کرد. وقتی دختر ازش پرسید چرا، تهیونگ گفت که به پسر ها گرایش داره نمیتونه عاشق اون باشه. اولیویا ی مغرور که عصبانی بود قصری از خشمش ساخت و تهیونگ را داخلش زندانی کرد و تمام مردم شهر رو همراهش طلسم کرد.
به تهیونگ گفت:میخوام به عشقت ایمان بیارم! اگه شخصی رو پیدا کردی که هردو عاشق هم بودید و تورو برای خودت بخواد، تو وتمامی روح های اینجا ازاد خواهند شد..

_پس..پس چه بلایی سر تهیونگ اومد؟
+اون تبدیل به گربه شد تا راهنمای قصر باشه..
و در همون لحظه جلوی چشم های متعجب من تبدیل به شاهزاده محبوبم شد!
+این داستان من بود، غزال چشم من!

_تـ..تهیونگ!
به زور از روی زمین بلند شدم. خودم رو توی بغلش انداختم.
+عزیزم، تو، عشقت و تمام وجودت من رو نجات داد. ازت ممنونم غزال چشم..
با گریه بلند خندیدم:تو حالا ازادی!
خندید و محکم تر  بغلم کرد.
سوت بلندی زدم، کم کم سوتم در کل قصر پخش شد.
صدای نامجون هیونگ اومد:کوک تو چیزی پیدا کردی؟
زیر لب گفتم:اره، من ستاره قلبمو پیدا کردم.

بعد داد زدم:هیونگ! بیا کلیدو پیدا کردم!
همه اعضای تیم جمع شدن داخل اتاق و با تعجب به تهیونگ نگاه میکردن.

+سلام؛ من تهیونگ هستم، کیم تهیونگ.
نامجون اخم کرد و با اخم گفت:اون چیه کوک؟ ازش دور شو!

_ماجراش طولانیه، و اینکه تهیونگ انسانه بریم بیرون زودتر.

«کلید کو؟»
یونگی پرسید.
_کلید اونه.برین بیرون لطفا، قول میدم توضیح بدم!

با ترس از پله ها پایین رفتن. به دیوار ها نگاه کردم، همه قاب ها غیب شده بودن، ارواح ازاد شدن.
وقتی در باز شد از تعجب توی جاشون پریدن.
آسمان روشن بود.

همه اروم بیرون رفتن، من کنار تهیونگ ایستادم و نفس عمیقی کشیدم؛توی تمامی سلول های مغزم احساس ارامش میکنم، انگار تیکه گمشده وجودم رو پیدا کردم، ارامشی که تمام عمر دنبالش میگشتم و توی این قصر عجیب و طلسم شده پیداش کردم.

تهیونگ دستمو گرفت و محکم فشار داد.
+من دیگه شهزاده نیستم غزال چشمم،حتی الان خونه هم ندارم..باز هم میتونم نگاه براقت رو داشته باشم؟

با لبخند گفتم:تو نه تنها نگاهم رو، بلکه تمام قلبم رو داری، میتونی ازش مراقبت کنی؟
+با کمال میل سرورم.

باد ملایمی وزید و بین تار تار موهای شاهزاده رو با طافت پیمود. بهش خیره شدم و اجازه دادم لبخند پر ارامشش بر قلبم بوسه بزنه.
+حالا چیکار کنیم؟
_از باز شدن فصل دوم کتاب زندگی لذت میبرم!
☁︎☁︎☁︎☁︎☁︎☁︎☁︎☁︎☁︎☁︎☁︎☁︎☁︎☁︎
☕︎اون معتقد بود برای هرچیزی نیاز به انگیزه هست چیز های بزرگی مثل زندگی و چیز های کوچکی مثل لبخند زدن.
✍︎-Cinderella

🔸سیندرلا هم تموم شد..*پاک کردن اشک ها

🔸بخاطر یک روز تاخیر عذر میخوام دوستان واقعا سرم شلوغ بود):

🔸نظرتون راجب پایان؟

دلم براتون تنگ میشه پرتقال کوچولو ها🥺🧡🍊

Cinderella┆TK✔️Where stories live. Discover now