☽︎11☾︎

788 201 72
                                    

از اتاق بیرون رفتم.
_خانم ها؟

همه دخترا سمتم برگشتن یکی از اونها گفت:«بله ارباب جوان»
_من گرسنه ام، میشه یک سیب به من بدید؟
«بله، حتما!»
نگاهشون لحظه ای از روی من برداشته نمیشد.
دختری گفت:«خیلی شبیه به ملکه هستید..»
مصنوعی خندیدم:«اوه، بله، البته! ایشون خواهر من هستن»

دختر چیزی نگفت و سمت پیرزنی خمیده رفت.
با ارامش درحال خوردن سیب بودم که دختر دیگری کنارم ایستاد.
با سوالی که پرسید قطرهٔ آب سیب شیرین توی گلویم پرید.
«شما معشوقه دارید؟»

چقدر فضول!
میخاستم جوابش رو بدم که تهیونگ گفت:«فکر میکنم کار های مهم تری از پرسیدن سوال های شخصی از ایشون داشته باشی»

دختر هول شده تعظیمی کرد و با گفتن "عذر میخوام پادشاه"
از ما دور شد.
«نزدیک اونها نشو، سوالات عجیب میپرسن، ممکنه لو بری»
_پس چطوره برم ببوسمشون؟

با طعنه گفتم.
_نگاهت بوی عذر خواهی میده اما رفتار قبلت باعث میشه زده بشم و اهمیت ندم.
«چیکار کنم که بخشیده شم؟»
_تو نباید کاری کنی که بعدش نیاز به بخشیده شدن داشته باشی.

تهیونگ سکوت کرد و سرشو پایین انداخت.
خب من از کجا بفهمم تو راست میگی یا دروغ؟
کذب یا حقیقت؟

_بهم ثابتش کن.
«چی رو؟ »
_بهم ثابت کن که هنوز دوستم داری.
«میخای بخاطرت از تمام تاج و تختم بگذرم؟میخای با هم فرار کنیم؟ »

_اره! میخام!
«اونطوری منو میبخشی و برای همیشه درکنارم میمونی؟»
_اره، هم میبخشمت و هم کنارت میمونم.
مصمم گفت:«پس، فردا وقتی هنوز خورشید توی اسمون نیومده حرکت میکنیم! »
مثل خودش لجباز و مصمم گفتم:باشه! منتظرتم!
فقط یه ثانیه از حرفم گذشت که لبخند گرمی زد:«حالا میشه بریم باهم صبحانه بخوریم؟ من از وقتی که رسیدم چیزی نخوردم»

احساس عذاب وجدان میکنم. شاید واقعا دوستم داره؟
سرمو تکون دادن تا از افکار رها بشم؛ فردا صبح همه چیز مشخص میشه.

_ته ته؟
با اشتها درحال خوردن صبحونه بود، سریع دست از خوردن کشید.
«بله؟»
_من میرم رودخانه نزدیک، توهم میای؟

گاز بزرگی از نان قطور توی دستش زد و گفت:«چرا که نه! »
به چهره بامزه اش لبخند زدم،خیلی وقته من فقط بخاطر اون لبخند میزنم.

بلند شدیم تا به سمت رودخانه بریم.
ابتدای جنگل بودیم که گغتم«میشه قول بدی هیچکسو بخاطر من نکشی؟»
از حرف یهویی من کمی تعجب کرد و گفت:«خب..اره، قول میدم»
لبخند زدم..چند دقیقه سکوت شد،دوباره به حرف اومدم:«اگه بفهمی قراره بعد اینکه به من برسی زندگیت تموم بشه، بازم دوست داری با من باشی؟ »
تهیونگ ایستاد و با تعجب گفت:«شوخی میکنی؟!»

متعجب بهش نگاه کردم؛ ادامه داد:«خب اینجوری حداقل وقتی باهم بودیم زندگیم تموم میشه، کیه که دوست نداره با کسی که دیوانه وار میپرستتش بمیره؟ »

Cinderella┆TK✔️Where stories live. Discover now