☽︎8☾︎

807 204 91
                                    

ووت؟
_______________________________
اروم کنار گوشم زمزمه کرد. خب شاید کمی بلند گریه میکردم.. کی اهمیت میده؟ من واقعا دلتنگ بودم.
_مـ-منم هـ-میـ-ن طور..
هق هق باعث میشد حرفام تیکه تیکه زده بشه.
هنوز هم محکم بغلش کرده بودم.
مشت ارومی به کتفش زدم و گفتم:هیچوقت ولم نکن..هیچوقت دیگه حق نداری بخاطر من خودتو به خطر بندازی، هیچوقتِ هیچوقت!

با دستش سرمو نوازش کرد:اگه هزاران بار هم به اون لحظه برگردم باز هم حاضرم خودمو فدای تو کنم.

_من چی میگم تو چی میگی..هیچوقت دیگه اجازه این کارو بهت نمیدم!
خندید و پیشونیمو بوسید.
بهش خیره شدم؛ لبخند زدم و دوباره رفتم بغلش.هرگز فکر نمیکردم انقدر محتاج اغوش کسی بشم تا اینکه سر و کله اون پیدا شد..هوف!

_تو باید میزاشتی زخمت بهتر بشه.
« اونقدر محکم توی پلوم فرو نکرد،بعدش هم..منتظر بودی تماشاگر این باشم که همسر اون عوضی میشی؟!»
با اخم گفت و باعث شد سرمو پایین بندازم و از چشماش فراری بشم.

_من داشتم نقشه فرار میچیدم.
خندید و لپمو بین دندون هاش کشید:کوچولوی دوست داشتنیِ من..انقدر کم بهت غذا دادن لپای خوشگلت آب شده..
غمگین گفت.

بی اهمیت به همه گفتم:
_بیا بریم داخل، بیرون سرده.
«من خستمه..خیلی وقته درست نخوابیدم، فقط داشتم تمرین میکردم.»

اخم کردم:خسته نباشی که اصلا به توصیه هام گوش نمیکنی.تو باید به خودت اهمیت بدی!
وارد خونه کوچیک شدیم.
_اینجا چرا اینطوریه؟
«چطوری؟»
_منظورم اینه که، توی این روستا کلی آدم هست، حتما مقداریشون هم از حمله نجات پیدا کردن، پس چطور هنوز کلی خونه وجود داره؟خونه ی خالی.

بعد از چند ثانیه سکوت و گیج نگاه کردن دوباره گفت:من خستمه..خیلی وقته درست نخوابیدم، فقط داشتم تمرین میکردم.

_تو..
+بهش سخت نگیر کوک، اون فقط یه شخصیت داستانیه.
راست میگی گربه..چرا دارم جوری رفتار میکنم که انگار واقعیه و روح داره؟

به خودت بیا پسر! اون فقط یه شخصیت خیالیه.
«عزیزم؟ چیزی ذهنت رو درگیر کرده؟»
_نـ-نه..
خنده جعلی روی لب هام نشوندم و سمت تخت رفتم و پشت به اون دراز کشیدم.
«چی شد؟»
کنارم نشست و دستشو توی موهام فرو کرد.
تمام اینا روزی تموم میشه..و اون پاک میشه.اره، اره عجیبه!برای خودمم عجیبه! عجیبه که من دوستش دارم!عجیبه که پیش خودم اعتراف کنم که وابسته یه شخصیت خیالی شدم!
باشه من احمقم اما دوسش دارم. اون قراره از بین بره و من با هیونگام خوش بگذرونم؟نمیخوام..اون حسی به من داد که هیچوقت تجربش نکرده بودم..میخوام روند کتابو کند کنم میخوام تا ابد، تا زمان مرگم کنارش باشم..اما اگه موفق شدم چی؟ اگه از توی کتاب بیرون اومدم چی؟

بغض، بغض توی گلومه..داره خفه ام میکنه؛ اسم این حس چیه؟

هق زدم..
«هی هی..چه اتفاقی افتاده؟ اون کاری باهات کرده؟لطفا بهم نگاه کن..»
سریع منو داخل بغلش نشوند.این کارا..این توجه ها، همه منو وابسته کرده؛ من لوس شدم، و معتاد! معتاد محبت هاش، حرف هاش، حرکاتش..و هرچیزی که به اون مربوطه؛ من معتادش شدم.

Cinderella┆TK✔️Where stories live. Discover now