☽︎10☾︎

753 188 89
                                    

"دقیقا هفت روز از رفتنت میگذره و من هر روزش برات نامه فرستادم و تو  جواب هیچ کدوم رو ندادی، شاید به دستت نرسیده؟نمیدونم شاید این یکی هم نرسیده. میدونی اون سگه که هر روز بهش غذا میدادی از اومدنت قطع امید کرده و به من چسبیده، ازش خوشم نمیاد. در هر حال اگه به دستت رسید لطفا جواب بده.دوستت دارم"

نامه رو با نخ کوچیک بستم و به پای کبوتر سفید رنگ اویزون کردم تا به دست شاهزاده برسونه.
توی این هفت روز وقتی جوابی از نامه هام نگرفتم.

توی تخت دراز کشیدم تا بتونم تمرکز کنم و بخوابم.
امشب، شب خیلی سردیه امیدوارم سرما نخوری شاهزاده.
چرا انقد سبکم؟!
آها، محض رضای خدا! دوباره جا به جا شدم؟
چشمامو باز کردم.
پیشی کجاییم؟
+وسط جنگ، روز هفتم.
شاهزاده بلند قهقه زد.
سرباز گفت:«حالا تکلیف عروس اولتون چی میشه؟ »
عروس اول؟
«هیچی.کی گفته من دوسش دارم؟ »
«پس چرا میخاستی ملکه اش کنی؟ »
این دختره چی میگه؟ دارن راجب چی حرف میزنن؟
«چون هنوز تورو ندیده بودم..»

و گونه دختر رو بوسید..من، من نمیدونم چی بگم.
رفتم نزدیکشون.
دختر اروم خندید و دستشو دور گردن تهیونگ حلقه کرد.
پس دلیل اینکه جواب دوست دارم های توی نامه رو نمیدی این دختره شاهزاده؟
ازت متنفرم، نه؛ چرا از تو متنفر باشم؟ تو فقط یک کتابی. از حماقت احمقانهٔ خودم متنفرم.

این منم که از علاقم به شاهزاده ضربه دیده نه اون.
«فردا همراه تمامی اهالی غرب و شرق میریم به جنوب و شمارو تاج گذاری میکنیم شاهزاده»
«بله قطعا»
و لیوان هاشون رو به هم کوبیدن و تمام. من داخل بدن خودمم.
حق داره از من زده بشه. من دختر نیستم و من مثل اون زیبا نیستم. چرا بمونم و فردا خودمو کوچیک کنم؟
در هر حال که قرار نیست زنده بمونم چون شخص دیگه ای وارد قلب شاهزاده شده.
+حالا چیکار میکنی؟

نمیدونم. میرم؟ میرم تا اون دوتا راحت باشن، بدون هیچ مزاحمی.
اول باید لباس پسرونه بپوشم. اینا خیلی توی دست و پاهام گیر میکنه.
چند تا از لباس های تهیونگ رو پوشیدم.
چرا دارم گریه میکنم؟ آه، این سوسول بازیا چیه؟
برو توی یه روستای نزدیک بمون و کم کم به حال خودت بمیر دیگه!

کیف دست دوزی که خودم چند روز پیش دوختم رو برداشتم و از مواد خوراکی پرش کردم. کلاهی برای پوشوندن موها روی سرم گذاشتم.
به خودم توی اینه نگاه کردم..با لباس پسرونه؛خیلی وقته ندیده بودمت پسر!
اروم درو باز کردم و به بیرون نگاهی انداختم.
چند بچه درحال بازی کردن بودن.
همه مرد های روستا به جنگ رفته بودن پس هیچ مردی نبود که جلومو بگیره، خانوم ها هم توی خونه هاشون بودن..
اروم اروم و بدون عجله سمت جنگل رفتم.
پسر بچه ای داد :«یه سرباز اینجاست! اونا برگشتن! »
با سرعت سمت جنگل دوییدم.
یه زن داد زد:دزد! دزد اومده!
تیری کنارم خورد به زمین.
از شوک خارج شدم و سریع بین درخت های جنگل گمشون کردم.
هی! من قرار بود برای خودم اسب بردارم!
آه لعنت به شانست جانگ کوک.
چند دقیقه دوییدم و بعد کنار درختی ایستادم. نفس نفس زدم.
گرسنمه،چقد اینجا تاریکه.. نکنه مار بیاد بزنتم؟
اگه حیوون درنده ای بیاد چی؟

Cinderella┆TK✔️जहाँ कहानियाँ रहती हैं। अभी खोजें