قفل سیاه رنگ مغازه رو با کلید کوچکی که به سختی اون رو داخل دست های درشت و زمختش نگه داشته بود، باز کرد و با بالا کشیدن کر کره سفید رنگ مغازه اجاره ایش،نفس عمیق و بلندی کشید...
دست هاش رو به طرف در شیشه ای و کشویی مکانی که حتی اون رو به عنوان خونه اش هم استفاده می کرد ،دراز کرد و با کشیدن حجم بزرگ در و دیدن صحیح و سالم بودن مجسمه های سیاه رنگش که قسمتی از قلب و روحش رو به خودشون اختصاص داده بودن،لبخند کوتاهی زد..با آروم ترین حد ممکن،قدم های کوتاه شده اش رو برداشت و با افتخار و غروری که از دیدن تک تک کار ها و اثراتش، به بلندتر کوبیده شدن کف پاهاش می افزود،راه میز وسط سالن مغازه ی کوچیک و نقلیش رو در پیش گرفت و هر از گاهی با جا به جا کردن بعضی از مجسمه های دست ساز خودش،لبخند عمیقی میزد...
با حس خوبی که از چینش مجسمه های سنگی عزیزش گرفت ،لبخندی از روی رضایت زد و با حس انرژی زیادی که برای کسی مثل خودش که ساعت یازده صبح هم بزور بیدار میشد و اما الان ساعت شش صبح پاشده و سرکار اومده کمی عجیب بود،پشت میز مخصوصش نشست و با جلو کشیدن ابزار و وسایل کارش،نفس عمیقی کشید..
از اینکه همچین زندگی ساده ای رو میگذروند و روزهاش به روال عادی و آرومی طی میشد،به مقدار زیادی خوشحال بود...برعکس نصف قشر جامعه یا حداقل بیشتر اونها که به دنبال زندگی پر سر و صدا و پر از جنب و جوشی بودن،چانیول قد بلند و با حوصله داستان ما،صد برابر اونها انرژی داشت و حتی حوصله بیشتری برای درگیر شدن با دنیایی که از هر جای اون یه دردسر بیرون میزد داشت،اما این پسر انرژیش رو دست کم نمیگرفت...
نه برای تکون دادن بدنش داخل باری که حتی اطلاعی از اسم اون نداشت و نه حتی برای بردن لذتی که چند ماهی میشد چانیول اون رو نصیب خودش نکرده بود!
پسر خوش ذوق و با انرژی ما حال خوب یا حتی حال بد خودش رو صرف درست کردن چیز هایی میکرد که به گفته خودش اون ها هم احساس داشتن...
با وجود ظرافت و دقتی که چانیول به هر یک از اونها میداد و با تمام وجود سر تک تک کار هاش وقت میگذاشت،مطمئنا اون اشیاء آروم و بی حرکت از احساسات پاک چانیول برخوردار میشدن و حتی با خود سازندشون اخت میگرفتن!
بزارین تعریف کلی درباره این شخصیت کیوت داستانمون داشته باشیم...
"من پارک چانیول هستم... دانشجوی رشته پزشکی و برخلاف خواسته پدر و مادرم که هر دو به این رشته علاقه داشتن و امیدوارم بودن تک پسرشون نجات دهنده آدم ها باشه،من کسیم که علاقه به ساخت زندگی های سیاه رنگی رو داره که برای تک تک اونها نقش و نگارهای متفاوتی میدم و با اینکه درآمد زیادی از سنگ ها که جزو مورد علاقه هام هستن ندارم،اما پیش اونها به شدت احساس آرامش میکنم.... "_:پارک چانیول هستم...چه کاری از دستم بر میاد؟
خیره به مردی که با صورت خندون وارد مغازه کوچیکش شد و باعث شد چانیول هم لبخند کیوت و چال گونه نمایی بزنه و با حس خوبی که لحظه به لحظه با سرعت زیادی درحال پخش شدن داخل بدنش بود از سر جاش بلند بشه....
![](https://img.wattpad.com/cover/304395068-288-k52898.jpg)
YOU ARE READING
🖤🌕Smâll Stône🌕🖤
Short Story•~تمام شده~• چانیول مردی که شدیدا به سنگ های رنگارنگ🐾 و البته مجسمه ها خودش علاقه داره ،ناگهان متوجه علاقه زیادش به پسری میشه که با اون لب های گشوده نشده و چشم هایی که برق اونها در حال کور کردنش بود میشه.🌕✨ هرچند مردی که شغل عجیب ساخت مجسمه های سن...