✨🌠meet the two stones🌠✨

343 165 28
                                    


چانیول وقتی که از خواب بیدار شد و بعد از شستن دست و صورتش و انجام دادن کارهای روزانه اش راهی کارگاهش که طبقه پایین بود شد ،هرگز فکر نمی‌کرد با باز کردن در کارگاه کوچیکش با چشم های پف کرده پسری مواجه بشه که یه جورایی کراش شدیدش بود !
نه چانیول حتی انتظار نداشت بکهیون حتی بخواد با وضعیت احمقانه ای که پسر بزرگتر هر سری بک رو درونش قرار میداد دوباره بخواد به کارگاهش برگرده؛نه حتی وقتی که الان ساعت هشت صبح بود و حتی کار کردن از الان هم زود بنظر میومد !!!

_:عام..
چیزی شده بیون؟

چانیول محتاطانه پرسید و با مالوندن نامحسوس چشم هایی که کمی خشک شده بودن،دوباره به پسر کوچیکتر که وضع کمی بهم ریخته تری نسبت به دیروز داشت،خیره شد.

"البته که دلیلی نمی‌بینم که این رو براتون توضیح بدم آقای پارک؛اما نمیخواستم صورت خانواده ام رو ببینم.بخاطر همین زودتر مراحمتون شدم"

بکهیون با کمال پررویی نوشت و با زدن لبخند مصنوعی و احمقانه اش که با وجود پف روی صورتش کاملا عجیب بنظر میرسید،صفحه کاغذش رو ،رو به روی چانیول گرفت.
البته که چانیول متعجب نشد،اون بکهیون رو مثل یک هیولای کیوت میدید که با وجود بسته بودن زبونش سخت درحال خوردن و له کردن چانیول با حرف هاش بود.
و البته که چانیول با این موضوع مشکل خاصی نداشت،اون از همین وجه احمقانه خوشش اومده بود....

_:بیا تو،بیرون سرده

چانیول به آرومی زمزمه کرد و با دیدن صورت بکهیون که "حتی اگه نمیگفتی هم میومدم تو" رو به طور کاملی نشون میداد،تک خند ریزی زد.
اون پسر سر صبح به کارگاهش اومده و این همه هم شاکی بود !چه آدم عجیبی...

_:صبحونه خوردی بیون؟

چانیول با کشیدن خمیازه کوتاهی زمزمه کرد و از دیدن سر تکون داده شده توسط پسر کوچکتر که به نشونه منفی بود،نفس عمیقی کشید.
اون بچه با لب های غنچه شده و اخم هایی که تضادش رو زیباتر کرده بود واقعا پرستیدنی شده بود.
هرچند هم که اون پسر توی گفتارش که در واقع نوشتارش بود کمی ناملایم بود،اما چانیول هرگز نمیتونست این ورژن کیوت چهره اش رو نادیده بگیره.

_:راحت باش
میرم و چیزی برای خوردن میارم

چانیول اعلام کرد و با بالا رفتن از پله هایی که مخصوص خودش و خونه اش بودن،بکهیون رو بین عزیز ترین اثرات خودش که یطورایی اون هارو بچه هاش حساب میکرد تنها گذاشت.

کمی بعد از تنها شدنش،نفس عمیقی کشید و با حرکت کردن به طرف مجسمه هایی که به طور منظمی روی قسمتی چیده شده بودن،لبخند کوتاهی زد و کم کم وارد افکارش شد.
با اینکه از صاحب همیشه هول شده ی اون کارگاه چشم هاش آب نمیخوردن،اما واقعا طرح ها و جوری که با ظرافت با اون سنگ ها کار میکرد رو دوست داشت !
بکهیون،از اینکه اون مرد چنین شغل متفاوتی رو انتخاب کرده و حتی به مقدار زیادی باهاش خوش بود هم زیاد تعجب نمی‌کرد.
اون طور که پسر کوچیکتر با چانیول آشنا شده بود،متوجه بیش از حد احمق بودن پسر بزرگتر شده بود و البته که بکهیون نمیدونست اون رفتار ها فقط وقتی که خودش اونجا حضور داشت اتفاق میوفتن و چانیول معمولا فقط یه مرد مهربونه !
سعی کرد افکاری که کم کم به لبخند زیبای چانیول که بیشتر اوقات تحویلش میداد ختم میشدن رو پایان بده که البته با ورود پسر بزرگتر به کارگاه،تموم اون افکار خاموش شدن.

🖤🌕Smâll Stône🌕🖤Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt