✨🌕Tired yellow stone🌕✨

459 185 36
                                    



_:از آشناییت خوشبختم آقای سکوت!

چانیول با لبخند درخشانی گفت و با دیدن لبخند محو روی لب های نازک پسر جلوش،چشم های درشتش برق شیطونی زدن...از علایق این شخصیت داستانمون چیزی نگفته بودم مگه نه؟
خب اون علاقه ی زیادی به اذیت کردن،حرص در آوردن و البته پاپی های حرف گوش کن داشت...اصلا بخاطر همین بود که یه پاپی خیلی کیوت داخل خونش نگه میکرد...

_:اوه پاپی مون لبخند زده!

پسر قدبلندتر با بهت الکی و چشم های درشت شده ای که اون رو به مقدار زیادی ترسناک نشون میدادن گفت و باعث شد لبخند کوتاه روی لب های پسر کوچیکتر به راحتی پاک بشه و چهره پوکر شده ای ازش بسازه...بکهیون داستان ما هم زیادی مهربون نبود...

"چشم هات رو بیشتر باز کن پارک چانیول شی....من یه انسانم نه یه حیوون کیوت"

بکهیون روی صفحه جدیدی از دفترش نوشت و با گرفتن جلوی چانیولی که با ذوق به اینجوری حرف زدن اون بچه نگاه میکرد ،حرفش رو رسوند و با تکون دادن دستش برای خداحافظی،اون مغازه کوچیک و طوسی رنگ رو ترک کرد...
هرچند قبل از اینکه کاملا خارج بشه،چانیول با سرعتی که براش خیلی عجیب و تقریبا ماوراءالطبیعی بود،بازوی پسر کوچیک تر رو گرفت و اون رو به آرومی به طرف خودش برگردونند...

_:واسه انقدر محکم کشیدنم متاسفم!!

بکهیون آروم سرش رو تکون داد و با حالت منتظری به مردی خیره شد که با خوشی به صورت و البته بازوهای اسیر شده اش نگاه میکرد...
نکنه مرد جلوش یه تیمارستانی رد داده بود؟

_:میخواستم بگم برای ساختن گل سنگی که سفارش داده بودی باید خودت هم اینجا باشی ! رسم مغازه من همچین چیزیه که حتما باید صاحب چیزی که درستش میکنم اینجا باشه و احساساتش رو همراه من داخل اون سنگ بریزه....

البته که کاملا دروغ گفته بود،چانیول آدمی نبود که موقع کار از دیدن و بودن کسی در کنارش راضی باشه و حتی از اون بخواد احساساتی که معلوم نبود از کجا میان رو داخل کارش بریزه!!
و خب این قطعا بدترین بهونه ای بود که میتونست برای وجود اون پسر کوچیک و کیوت داخل کارگاهش داشته باشه...

بکهیون،با گیجی و البته صورت کنجکاوی که به خودش گرفته بود،سری تکون داد و بخاطر لبخند افتخار آمیز پسر بلندتر که به راحتی دیده میشد،سری از روی تاسف هم تکون داد و با آرامشی که بخاطر درست شدن کادوی خواهرش وارد بدنش شده بود،کارگاه کوچیک چانیول رو ترک کرد...

~~~~

_:اون پاپی بی زبون هنوز اینجا نیومده سهون !!!

چانیول برای بار چندم در روز غر زد و با آه دوباره ای که کشید،اعصاب دوستی که حتی از خودش هم بدتر بود رو به چوخ سپرد...دوست چانیول بودن واقعا از بدترین تصمیمات زندگی سهون بود...

🖤🌕Smâll Stône🌕🖤Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt