✨🌺Shy pink Stone🌺✨

391 161 30
                                    



_:باشه باشه ادامه بده !

چانیول با لحن تقریبا دلخور شده ای گفت با دیدن لبخند از روی رضایت بکهیون و جوری که دوباره مشغول انجام دادن کارش و به صدا در آوردن اون کیبورد خوش شانسی که انگشت های بکهیون رو روی خودش داشت(!) شد،کاملا دلخوری احمقانه اش رو فراموش کرد و دوباره لبخندش رو تمدید کرد...

چانیول طی زندگی که در کل ۲۵سالی که عمر کرده بود داشت،معمولا آدم آویزون و کَنه ای نبود.البته که حتی با فکر به این موضوع که کسی رو از ته دل دوست داشته باشه و ازش مراقبت بکنه باعث به هیجان اومدن تموم سلول هاش میشد،اما با وجود گرایشش به هم جنس خودش و البته دیدن زوج های مرد و زنی که کنارهم بیش از اندازه کامل بنظر میرسیدن،بیخیال تموم زندگیش شده بود و با اینکه در اوج جوونیش به سر می برد اما هرگز به اینکه می‌تونه با کسی که دوستش داره قرار بزاره فکر نکرده بود...
اما با وجود آدمی که حتی شناخت درستی ازش نداشت،احساس میکرد درونش طوری دچار تحول شده که احتمالاً بدنش هرگز قرار نبود دوباره به حالت عادی خودش برگرده و با وجود پسری که حتی از احساسات احمقانه و یکهوییش خبر نداشت،کمی هم که شده به اینکه شاید بعد از این پسر حتی نتونه سرش رو بالا بگیره فکر نکنه...اون واقعا از کس عجیبی خوشش اومده بود.

_:پس من میرم و مجسمه این طرح رو می‌سازم.

چانیول به آرومی یادآوری کرد و با فاصله گرفتن از بکهیونی که همچنان داخل لپتاپ خودش غرق بنظر میرسید،سرش رو از روی تاسف تکون داد.
چانیول واقعا عقلش رو از دست داده بود،وگرنه اینکه داشت به چشم های اون بچه نگاه میکرد و از دیدن برقی که شاید خیلی از آدم های اطراف بکهیون به اون دقت نکرده بودن،لذت میبرد حقیقت تپیده شدن قلب چانیول برای بکهیون رو به راحتی نشون میداد...

_:بکهیون شی...
میتونم بپرسم این سنگ رو برای چه مناسبتی میخوای؟

چانیول با برداشتن وسایل مورد نظرش و حرکت کردن به سمت قسمتی از گوشه کارگاهش که در اون به درست کردن مجسمه های سنگی مشغول میشد گفت و با بالا آوردن سرش و دیدن بکهیونی که کمی بعد از حرفش مشغول نوشتن روی صفحه ی زرد دفترچه کیوتش شد،لبخند کوتاهی زد.
هرچند این لبخند با وجود چیزی که بکهیون با شیک ترین حالت ممکن اون رو به چانیول نشون داد،کاملا بر باد رفت و به چانیول ثابت کرد که بکهیون بی اعصاب تر از اون حرف هاست که حتی سعی بکنه راه های ارتباط بین خودش و چانیول رو باز بکنه...

"نه.تو نمیتونی ازم بپرسیش...چون قرار نیست جوابش رو بدم:)"

بکهیون با نیشخند واضحی صفحه دیده شده دفترش توسط چانیول رو برگردونند و با پیروزی بزرگی که با وجود پوف آروم چانیول حتی کامل تر احساسش کرد،سعی کرد روی داستانی تمرکز بکنه که جزو معروف ترین کارهاش به حساب میومد و پسر کوچیکتر واقعا اون رو دوست داشت.
داستانی که می نوشت،می شد گفت واقعا تم شبیه به زندگی بکهیون رو نداشت.
بکهیون برعکس شخصیت های اصلی که داخل ذهنش اون هارو پرورش داده و روی صفحه رنگی لپتاپ نمایش میداد،جنایت کار نبود و حتی برعکس اونها واقعا از روابط رومنسی که نمیدونست تصور اونها چجوری داخل ذهنش شکل میگرفتن،متنفر بود و از دلیل اینکه دقیقا چجوری با وجود متنفر بودنش همچین ژانری رو انتخاب کرده بود،قاصر بود.

🖤🌕Smâll Stône🌕🖤حيث تعيش القصص. اكتشف الآن