✨☘️Two stones in park ☘️✨

347 158 33
                                    

چهره خوشحال و خندون بچه هایی که از بالای سرسره به پایین اون سر می‌خوردن و کودکانه میخندیدن،علاوه بر زیبا کردن جو پارک روی مخ پسری رفته بود که شدیدا از بچه ها متنفر بود و اینکه حتی نقشه قتل دسته جمعی اون بچه های بیچاره رو کشیده بود،زیاد عجیب بنظر نمیرسید.
الهه زرد رنگی که همه ی بچه ها با ورودش به پارک به سمتش هجوم آورده و عین ندید بدید ها ازش میخواستن که باهاشون بازی بکنه،در این موقعیت از دست چانیول زیادی عصبانی بنظر میومد و این نمیتونست پیشرفت خوبی برای رابطه اون دو باشه.نه تا وقتی که اخم روی پیشونی بک از دیدن رعد و برق داخل تابستون ترسناک تر بود.

_:هی بیون.
بنظر میاد خیلی خوشحالی درسته ؟

چانیول با لبخند گشادی زمزمه کرد و با بی‌توجهی به اخم های غلیظ روی چهره پسر کوچیکتر ،دوباره مشغول سرچ کردن داخل گوگلی شد که حتی نمی فهمید به چه دلیلی پیشنهاد بیرون رفتن برای یک فرد لال رو داده بود.

_:سعی کنید طرف مقابل را در شرایط پاسخگویی قرار بدهید و مانع طرفه رفتن او از جواب دادن به سوال شوید.
بکهیون !
بیا تمام روش هارو باهم امتحان بکنیم !

چانیول سرخوشانه گفت و با ندیدن واکنشی از طرف پسر کوچکتر که نگاه خصمانه اش از بچه ها گرفته نمیشد،پوف کوتاهی کشید.

_:بکهیون.
اگه اینجا رو دوست نداری،کافیه فقط بهم بگیش !
نیازی نیست با اون نگاه ترسناک بهشون خیره بشی...

چانیول از دیدن بچه ای که از ترس نگاه بکنیون زیر گریه زده بود گفت و با بلند کردن پسر کوچیکتر و عذر خواهی کردن از مادر اون بچه ،سریعا از پارکی که حتی نیم ساعت هم از اومدنش به اونجا نگذشته بود به همراه بکهیون اخمو دور شد.

_:حتی اگه بیشتر از پنج تا راه رو انجام بدیم و به نتیجه ای نرسیم،قول میدم بیشتر بگردم و سعی بکنم که زبونت رو باز کنم بکهیونی.
قول میدم.

چانیول با اخم جدی ای زمزمه کرد و همچنان مشغول سرچ شدن برای راه های دیگه ای شد که تک به تک قرار بود مشغول انجام دادنشون بشه.
چه در راه،چه در کارگاه و چه در خونه ی خود چانیول !

_:بکهیونی
علاوه بر خواهرت،خواهر و برادر دیگه ای داری؟

چانیول برای به پیش گرفتن نقشه ی دوم،(چون نقشه به پارک رفتن کاملا بی فایده بود)شروع به پرسیدن سوال های سطحی و کوتاهی کرد و از دیدن بکهیونی که در کمال تعجب لبخند کوتاهی روی لب هاش نشونده بود،لبخند و امید خودش هم بیشتر شد.
هرچند از دیدن پسری که به جای پاسخ دادن به سوالش فقط سرش رو به عنوان نه تکون داد،پف پسر بزرگتر درجا خوابید و چانیول دوباره مشغول سرچ کردن شد.
هرچند در اون طرف قضیه،پسر کوچیکتر از دیدن این توجه های ریز ریزکی و چانیولی که بی وقفه درحال تلاش کردن برای باز شدن زبونش بود،کاملا درحال لذت بردن بود و اینکه میخواست تمام این ثانیه ها و دقیقه ها و البته روزها رو داخل ذهنش ثبت بکنه،برای بکهیونی که حتی یک درصد از افکار خودش رو بیان نمیکرد،کمی عجیب بود.
ولی اون هم درست مثل آدم های دیگه احساسات و افکاری داشت که دوست داشت بیانشون بکنه؛اون یک انسان کامل بود ولی اینکه قصدی برای حرف زدن نداشت نمیتونست تقصیر اون باشه.
بکهیون هم مثل بقیه آدم هایی که به احساسات جدیدی میرسیدن در تعجب بود و اینکه دوست داشت با زبون باز کردن چهره ذوق زده ی چانیول رو ببینه باز هم عجیب نبود.
بکهیون به لطف پسر بزرگتر احساسات خوبی رو دریافت کرده بود و مطمئناً اگه روزی زبونش رو برای حرف زدن باز میکرد،اولین کسی که شبانه روز ازش تشکر میکرد،صاحب کارگاه مهربونی بود که بی‌توجه به بد عنقی های بکهیون، خالصانه مراقبش بود و البته که چانیول درعین حواس پرتی و حرف های احمقانه ای که میزد مواظب بود خطری پسر کوچیکتر رو تهدید نکنه !
مثلا همین الان هم که سرش حتی از داخل گوشی بیرون نمیومد،یکی از دست های بک رو گرفته بود و حتی سر کسی که پای پسر کوچیکتر رو له کرده بود،داد زده بود...

🖤🌕Smâll Stône🌕🖤حيث تعيش القصص. اكتشف الآن