part 2

674 99 3
                                    

+ صبح بخیر هیونگ باز که زودتر بیدار شدی برامون صبحونه درست کردی.

نامجون در حالی که خمیازه میکشید گفت.

جین لبخندی زد و گفت: من غذا درست کردن رو دوست دارم مخصوصا وقتی برای شماها باشه.

کم کم بقیه اعضا هم از راه رسیدن و همه مشغول خوردن شدن.

جانکوک: هیونگ حالت خوبه؟

جین: ها؟ اره چطور مگه؟

جانکوک: حس کردم خسته به نظر میرسی

یونگی: طبق معمول صبح زود بیدار شده تمرین کرده

جین با خنده و پر انرژی گفت: نه نه اصلا خسته نیستم خیلی هم انرژی دارم. حالا غذاتون رو زودتر بخورید تا از دهن نیافتاده.

نامجون: بچه ها فقط یه هفته دیگه تا شروع اجراها مونده لطفا مراقب سلامتیتون باشید تا بتونیم به خوبی اجرا کنیم.
همه تایید کردن و مشغول خوردن شدن.

فقط یک هفته دیگه... جین با خودش تکرار کرد....

جین اشتهای زیادی نداشت و زودتر از همه از پشت میز بلند شد.
جیمین: هیونگ‌ دیگه نمیخوری؟

جین دستهاش رو آورد بالا و گفت من زودتر از شما شروع کردم و سیر شدم شما بخورید و سمت اتاقش رفت اما سنگینی نگاه تهیونگ‌رو احساس میکرد. سرعتش رو بیشتر کرد و به محض رسیدن به اتاقش سریع درو بست و به سمت دستشویی دوید. هر چی خورده بود رو بالا آورد. با خودش گفت: نه الان نه .... ولی کاری از دستش بر نمیومد.... از جاش بلند شد و به خودش توی آینه نگاه کرد... عرق سردی کرده بود و رنگش پریده بود. آبی به صورتش پاشید و سعی کرد نفسهای عمیق بکشه.
علایمش حدود سه هفته پیش شروع شدن. سر درد.... پس زدن غذا و حالت تهوع... سستی توی پاها... به خاطراینگه گاه و بیگاه تعادلش رو به خاطر سر گیجه از دست میداد مدام به زمین میافتاد و دست و پاهاش به وسیله های مختلف میخوردن که باعث کبودی میشدن.....اولش فکر کرد از خستگی زیاده آخه این علایم رو قبلا هم داشت اما خیلی خفیفتر، مخصوصا وقتایی که به خاطر تمرین زیاد خسته میشد... با دکتر خانوادگیشون هم صحبت کرده و کلی آزمایش داده بود و همه چی نرمال به نظر میرسید... . اما حدود سه هفته پیش شدتشون خیلی بیشتر شد و همین باعث شد که سری به پزشک خانوادگیشون بزنه.

.......‌‌فلش بک.......‌‌

-سلام دکتر چویی
+ اوه سلام جین. مثل همیشه سر وقت اومدی. خوب بهم بگو برای چی اینجایی.
- راستش چند وقتیه که سردردهام خیلی شدید شدن. سرگیجه و حالت تهوع. خستگی مفرط. سستی تو پاهام, بعضی وقتا سر پا ایستادن برام خیلی سخت میشه, تمرین کردن برام سخت شده

دکتر چویی از بالای عینکش خیره به جین نگاه کرد: چند وقته اینجوری هستی؟
- دو هفته ای میشه
+دوهفته و تازه اومدی سراغ من
-فکر نمی‌کردم چیز مهمی باشه
+جین نمی‌خوام نگرانت کنم اما علایمی که داری میگی خیلی خطرناکن. امروز سی تی اسکن و آزمایشهای لازم رو انجام میدیم. جایی که برنامه نداری؟
- من فقط نمیتونم زیاد بمونم دکتر چویی. به کسی نگفتم.
+باید چند ساعتی رو اینجا بستری بشی جین تا کارهای لازم رو انجام بدیم.
جین چاره ای نداشت، سری به نشانه تایید تکون داد.
دکتر چویی با عجله دستیارش رو صدا زد که به جین لباس مناسب بده و آمادش کنه.
بعد از گرفتن خون به اتاق سی تی اسکن رفتن.
+خوب جین. این اولین بارت نیست و خودت با روندش آشنایی داری فقط آروم باش و تکون نخور, خیلی زود تموم میشه.
جین نفس عمیقی کشید و چشماش رو بست.‌....

.......................................

-هیونگ.... هیونگ.... بیدار شو.... هیونگ.....
جین احساس کرد کسی داره به شدت تمومش میده... به سختی چشماش رو باز کرد .... نور خیره کننده ای به صورتش پاشید که مجبور شد دستاش رو جلوی چشماش بگیره.... صدای جانکوک رو شنید که می‌گفت:
-هیونگ.... جین هیونگ...چرا رو زمین خوابیدی.... بیدار شو.... همه تو اتاق تمرین منتظرتن.... هیونگ....
جین سعی کرد یادش بیاد چرا روی زمین دراز کشیده.... یادش اومد که از سر میز صبحونه بلند شد و به اتاقش اومد... هر چی خورده بود رو بالا آورده بود... آبی به صورتش زده بود و وقتی خم شده بود که ساکش رو برداره جلوی تختش از حال رفته بود.....
نفس عمیقی کشید و گفت : اوه متاسفم.... آفتاب این قسمت از اتاق همیشه بهتره... فقط میخواستم یه کم دراز بکشم اما انگاری خوابم برد... متاسفم....
- یا هیونگ خودتو زیادی خسته نکن فقط چند روز دیگه تا کنسرت مونده باید پر انرژی باشیم
+ درسته ... معذرت میخوام ... تو برو منم یه آبی به صورتم بزنم میام...
جانکوک رفت و جین نفس عمیقی کشید.... دردی رو توی دست راستش احساس کرد.... میتونست حدس بزنه که احتمالا به جایی برخورد کرده.... کیفش رو از زیر تخت بیرون آورد و جعبه بزرگی که پر از دارو بود رو دراورد... لیوان آبی ریخت و قرص‌ها رو یکی یکی قورت داد... سرش رو به لبه تخت تکیه داد.... خیلی خسته بود.... خیلی.....

without youWhere stories live. Discover now