part 41

290 68 21
                                    

ته با عجله از جاش بلند شد... خواست جین رو صدا بزنه اما صدایی از گلوش بیرون نمیومد.... جین و بچه ها شروع به دویدن کردن... ته خواست دنبالشون بدوه اما با سُر خوردن پاش روی چمنای سرد و یخ زده، بدجوری زمین خورد.... درد بدی توی پاش پیچید... سرش رو بلند کرد و متوجه شد جین دیگه توی دیدرسش نیست... با عجله بلند شد و سعی کرد بدوه اما درد پاش بهش اجازه نداد.... لنگان لنگان شروع کرد به دویدن توی مسیری که جین طی کرده بود.... اشک توی چشماش جمع شده و زیر لب جین رو صدا میزد... اما هر چی بیشتر پیشروی میکرد بیشتر ناامید میشد.... پاش باز به سنگی گیر و روی زمین افتاد... ناامیدانه و با بغض فریاد زد: هیونگ...

کنترل اشکاش رو نداشت... در حالی که صورتش از اشک خیس شده بود به روبروش نگاه کرد شاید جین صداش رو شنیده باشه و برگرده .... اما هر چقدر منتظر موند خبری نشد.... سرش رو روی زمین گذاشت و با صدای بلند گریه کرد....

:
:
:

جین و بچه ها در حالی که میدویدن به خیابون نزدیک شدن ... جین از بچه ها فاصله گرفته بود چون آرومتر میدوید که بچه ها زودتر به ماشین برسن ... دکتر سو رو دید که از توی ماشین براشون دست تکون میده... از دویدن دست برداشت و ایستاد تا نفسی تازه کنه... نفس عمیقی کشید و به آسمون نگاه کرد..

صدای سورین رو شنید که میگفت:
~ Daddy come! You can do it!

لبخندی زد و وقتی خواست به سمت ماشین بره سر جاش خشکش زد.... متعجب و مضطرب چرخید و پشت سرش رو نگاه کرد... مطمین بود که صدای ته رو از دور شنیده که صداش زده بود"هیونگ"... چند قدم برگشت ... در حالی که نفساش به لرزش افتاده بود با چشمای نگران به اطرافش نگاه کرد.... خواست مسیری که اومده بودن رو برگرده که دستی رو روی شونه اش احساس کرد....
از جاش پرید و ترسیده و نگران به سمت کسی که دستش روی شونه اش بود چرخید و زیر لب گفت: ته!

+ آپا؟ حالت خوبه؟

گئون در حالی که دستش روی شونه جین بود با نگرانی به جین که رنگش پریده بود نگاه کرد.... جین نفسی که توی سینه اش حبس شده بود رو با بیرون داد... چشماش رو بست و به جلو خم شد و دستاش رو روی زانوهایش گذاشت....

گئون با نگرانی خم شد و مضطرب گفت: جین؟ حالت خوبه؟ درد داری؟ حالت تهوع؟ نکنه به خاطر اینه که دویدیم؟ بزار برم به دکتر سو بگم بیاد....

خواست از جین دور بشه که جین دستش رو گرفت... لبخندی روی لبش نشوند و سرش رو آورد بالا و در حالی که صاف می‌ایستاد گفت: خوبم ... خوبم....فقط نفس کم آوردم.... بریم....
و دستش رو دور گردن گئون انداخت و به سمت ماشین کشوندش...‌

گئون شروع کرد به غر زدن اما جین هیچ کدوم رو نمی شنید... قلبش هنوز توی سینه اش به شدت میکوبید..... برگشت و باز پشت سرش رو نگاه کرد اما جز پیاده روی خالی چیزی رو ندید.... صورتش رو برگردوند.... دستش رو روی قلبش گذاشت و با خودش فکر کرد حتی فکر دیدنت، قلب بیچاره منو به کشتن میده‌....
:
:
:
:
:

without youWhere stories live. Discover now