part 6

481 83 8
                                    


توی مسیر برگشت به خوابگاه هیچکدوم چیزی نگفتن... سکوت بینشون اونقدر آزار دهنده بود که نفس کشیدن رو برای جین سخت کرده بود‌‌‌... اما نمی‌تونست کسی رو جز خودش مقصر بدونه.... سرش به شدت درد میکرد پنجره رو داد پایین تا بادی به سرش بخوره.... چشماش رو بست و سعی کرد ذهنش رو خالی کنه....

ته نگاهی نگران به جین انداخت، رنگش پریده بود و لباش خشک شده بود.... شیشه سمت جین رو داد بالا .... جین نگاهی پرسشگرانه به ته انداخت.... ته فقط گفت: سرما میخوری هیونگ....

اما ته میخواست بیشتر بپرسه... بگه چرا هیونگ؟ اما نتونست... صداش توی گلوش خفه میشد.‌.. نگاهی به جین انداخت که چشماش رو بسته بود.... نفس عمیقی کشید و به جاده خیره شد و فقط از خودش میپرسید چرا....

به محض رسیدن به خوابگاه، هر دو به سمت اتاق هاشون حرکت کردن.... ته زودتر به اتاقش رسید خواست چیزی بگه که جین گفت ممنون ته...‌ و شب بخیر....

میخواست از ته دور بشه که ته آستینش رو گرفت.... نتونست سرش رو بالا بیاره... ته سعی کرد چیزی بگه... اما بدون حرفی آستین جین رو رها کرد و وارد اتاقش شد...

جین نفس عمیقی کشید و به سمت اتاق دکتر سو حرکت کرد بدون اینکه بدونه ته داره از لایِ در اتاقش بهش نگاه می‌کنه ...

ته فقط میخواست ببینه جین به اتاق خودش می‌ره یا نه اما دید که دکتر سو رو در رو برای جین باز کرد و وقتی جین وارد اتاق شد، دکتر سو به راهرو نگاهی انداخت انگار که بخواد مطمین بشه کسی ندیدشون.

ته در اتاقش رو بست.... دیگه از رفتن جین به اتاق دکتر سو تعجب نمیکرد.... این اولین بار نبود‌‌‌.... ته بارها دیده بود جین شبا می‌ره اونجا....

ته همونجا جلوی در نشست و به اتاقش نگاهی انداخت... به جانکوک نگاه کرد که بی خیال خوابیده بود.... نفس عمیقی کشید و سرشو به در تکیه داد.... به سقف اتاق خیره شد.... فکرها و سوالای مختلف به ذهنش هجوم میاوردن...سعی کرد ذهنش رو خالی کنه اما نتونست....‌ مدام از خودش میپرسید چرا اون؟.....
«».................«»

ته با سر و صداهای جانکوک از خواب بیدار شد.... سرش به شدت درد میکرد.... اصلا دلش نمی‌خواست از جاش بلند بشه... دوست داشت توی تختش بمونه ... حتی دلش نمی‌خواست فردا اجرا داشته باشه.... دلش خیلی گرفته بود‌‌‌... اما کاری از دستش بر نمیومد.... جانکوک همچنان داشت سر و صدا میکرد ... بالشتش رو به سمت جانکوک پرت کرد و گفت آدم اینجا خوابیده ها....

جونگ خنده ای کرد و در حالی که بالشت ته رو به سمتش پرتاب میکرد گفت میدونی ساعت چنده؟ لنگ ظهره خوابالو....

ته شوکه از جاش بلند شد اصلا فکرشم نمی‌کرد تا ظهر خوابیده... با عجله دست و صورتش رو شست و به طبقه پایین رفت...‌

نامجون, هوسوک، یونگی و جیمین توی نشیمن نشسته بودن ‌.... سلامی کرد و به طرف آشپزخونه رفت.... بعدش به طرف حیاط رفت.... هیچ جا خبری از جین نبود.... به نشیمن برگشت و پیش بقیه نشست.... پرسید: جین هیونگ کجاست؟

without youWhere stories live. Discover now