part 34

303 64 20
                                    

-امروز وضعیتش چطوره؟

+مثل همیشه.‌‌..از وقتی که بهوش اومده خیلی تو خودشه...

دکتر سو نفس عمیقی کشید... پرونده رو از پرستار یون گرفت و گفت: سعی میکنم باهاش حرف بزنم...

پرستار یون شونه هاش رو بالا انداخت و گفت: شاید نباید بهش میگفتید....

دکتر سو در حالی که پرونده رو ورق میزد گفت: شاید... اما دیر یا زود میفهمید... حداقل از زبون خانوادش شنید و اینجا بود وقتی حالش بد شد...

+ یه هفته شده و هنوزم کابوس میبینه... فکر نمیکنی که....

دکتر سو در حالی که پرونده رو می‌بست وسط حرفش پرید و گفت: می‌دونم.... امروز باهاش صحبت میکنم...
و به طرف اتاق جین حرکت کرد .... به آرومی در زد و وارد شد... جین روی صندلی کنار پنجره نشسته بود و به بیرون نگاه میکرد...

-جین؟

جین سمت دکتر سو برگشت و بهش خیره شد... ولی خیلی زود نگاهشو دزدید... دکتر سو سمتش رفت و بدون اینکه تغییری در تن صداش بده گفت: امروز حالت چطوره؟

جین با صدای آرومی گفت: بهترم... 
دکتر سو لبخندی زد و گفت: اجازه میدی معاینه ات کنم؟

جین سرش رو تکون داد... با کمک دکتر سو به سمت تختش رفت...
در حالی که دکتر سو به ضربان قلبش گوش میداد جین بی مقدمه گفت: خیلی فکر کردم....
دکتر سو منتظر موند و چیزی نگفت...

+ دیگه نمیتونم اینجا بمونم....

دکتر سو گوشی پزشکیش رو آورد پایین و به جین خیره شد....

در حالی که قطره های اشک از چشماش یکی یکی میریختن ادامه داد: خستم... نمی‌دونم از کجا و چطوری همه چی شروع شد به خراب شدن و آوار شدن.... خستم.... هر لحظه ای که بیدارم.... مثل وقتاییه که سر کاری ام که ازش متنفرم... ازم خیلی انرژی میگیره.... هیچی تغییر نکرده.... هیچی تغییر نمیکنه.... بعضی وقتا با خودم آرزو میکنم که کاش ناپدید میشدم‌...‌ از خودم میپرسم آروم میشه اگه ناپدید بشم؟ درد دارم... قلبم درد می‌کنه....

به سمت دکتر سو برگشت و گفت: فقط می‌دونم دیگه نمیتونم اینجا بمونم.... نمیتونم..‌.
دکتر سو از جاش بلند شد و سر جین رو در آغوش گرفت.... هیچ وقت جین رو انقدر شکسته ندیده بود....








جین با حس کردن دستی رو شونه اش از جاش پرید و شوکه سرش رو آورد بالا.... برادرش جونگ رو دید که با نگرانی بهش نگاه می‌کنه.... نفس عمیقی کشید و گفت: خدای من ... ترسوندیم....

- ببخشید قصد نداشتم بترسونمت ... دو بار صدات زدم جواب ندادی نگران شدم...خوبی؟

جین در حالی که سرشو تکون میداد به بالشت تکیه داد و به پنجره خیره شد....

جونگ به سمت یخچال رفت و در حالی که بطری آبی برمیداشت گفت:

نمیدونی بیرون چقدر سرده... گفتن تو این هفته برف شدیدی قراره بیاد... راستی در مورد گئون اطلاعاتی که میخواستی رو پیدا کردم... البته می‌دونم برای قبل از عمل و بهوش اومدنته... با خودم گفتم شاید یادت رفته اما  وقتی مامان گفت که می‌خوایی بیام که در موردش حرف بزنیم خوشحال شدم که هنوز یادته...

without youWhere stories live. Discover now