part#6 (4)

411 74 4
                                    

چک نکردم=)
━━━━━━༺༻ ━━━━━━

÷شوهر اعدام شد و همسر!
÷او تصمیم گرفت انتقام بگیرد؛انتقام خون بیگناه و او افرادی را گردهم آورد از افراد دوست دار و وفادار شوالیه؛اون زن که حالا خشمگین و دلشکسته و داغ دیده و از همه مهم تر!

نفس لرزون کشید!
÷عاشق بود!

یکم خودشو صاف کرد!
÷راهیه دریا شد و تک تک خاندان سلطنتی که زمان استراحتشون بر رقص دریا بود رو مثل ماهی های بی مغز دریا صیدی کرد؛از کوچک ترین تا بزرگ ترین اونها!
÷اون حالا به عنوان شورشی در نگاه مردم یاد شد اما این تنها اشتباه افتخار آمیز تاریخ میشه نامگذاری کرد¹!

(¹این داستان واقعیه بوجود اومدن دزدای دریاییه=))

از پهلوی کشتی فاصله گرفت و همونطور که به سمت جایی میرفت ادامه داد!
÷او با کشتی جواهر سیاه به جزیره ای خطرناک؛مملوع از مارهای سمی رفت و به تنهایی آنجا رو عاری از هرگونه خطر جانی برای افرادش کرد و در آخر نامش را نهاد جزیره خون سیاه؛تا باشد یادگاری خون بیگناه همسرش و هرگونه بی‌گناهی که در جهان کشته شده و میشه؛جزیره ای از پوست و استخون انتقام و از خون و جان عشق و شکست!

بعد تموم شدن حرفش سرشو به بالا چرخوند!
÷بهتره بری بخوابی امشب مهمون داری انگار!

وای جیمین!
با حرف اون مرد تنها کلمه ای که به ذهنم اومد بود ولی...

صب کن ببینم اون از کجا-
وقتی خواستم برگردم سمتش تا صداش کنم اون نبود!
کلا ناپدید شده بود!

+انگار توی زندگیه من همه از یهو ناپدید شدن خوششون میاد!

پوفی کشیدم و رفتم تا لا اقل جلی خوابمو پیدا کنم که بخوابم؛هوا داشت تاریک میشد و خدمه شیفت روز داشتن جاشون با شیفت شب عوض میکردن!

━━━━━━༺༻ ━━━━━━

شب شده بود و من پشت همون بشکه ای که روز روش نشسته بودم منتظر بودم دید بان پهلوی راست بره!

۱...۲...۳...بنگ!

رفت!

همونجوری که خم بودم و دولا دولا راه میرفتم صدای جیر جیر کم تخته های چوب کشتی دلمو می‌ریخت!
سمت طنابای به هم پیچیده پهلو راست رفتم و گرفتمشون و ازشون رفتم بالا!

روی باد بان اول ایستادم و طنابای آویزون رو دونه دونه نگاه کردم!

به پایین و چپ و راست نگاه کردم؛کسی حواسش به بالا نبود!

سریع مثل یه عنکبوت از طناب باد بان دوم بالا رفتم و روش ایستادم!

باد بان دوم یکم لق می‌خورد و خواستم بین یه طناب نزدیکم و آخر انتخواب کنم که کدوم محکم تره که باد زد و تکون شدیدی خوردم و باعث شد به پشت سر بخورم!

یکی از اون طنابا رو شانسی گرفتم و همینطور که بین سطح و هوا عمودی لحظه ای ایستادم و نفسمو عمیق حبس کردم!

اوف نزدیک بود!

پایین رو نگاه کردم!
چنتا از خدمه روی بشکه ها و زمین افتاده بودن و خر خرشون به هوا بود و تعداد کمی داشتن دید بانی میدادن و یکیشون فرمون کشتیو گرفته بود!
نفس راحتی کشیدم و خودمو بالا کشیدم و روی باد بان اول فرود اومدم و بعد دولا شدم که اگه دیدبانی بالا باشه نبینتم!

دستمو به بالا بردم و خودمو کمی بالا کشیدم!

دیدبان نبود ولی بجاش یکی که شنل چرمی پوشیده بود و پشتش به من بود صاف ایستاده بود!

خودمو بالا کشیدم و با کمی تعلل صاف ایستادم ولی سمتش نرفتم!

کلا دو قدم من فاصله هر اینچ اون دیدبانی دایره ای بود!
نفس عمیق کشیدم!
+خب؟میشنوم!

━━━━━━༺༻ ━━━━━━

پروفایل این قسمت:سه روز کامل بدون وقفه داشت تمرین می‌کرد!دیگه حتی صورتشم حس نمیکرد؛تمام دستا و پاهاش سِر(بی حس) شده بود!نفسش میسوخت با این حال بازم به شمشیر زنی ادامه می‌داد!اون باید قوی میشد!قلبش درد میکرد-اون جادوگر رو به عنوان پدرش قبول داشت ول...

Ups! Tento obrázek porušuje naše pokyny k obsahu. Před publikováním ho, prosím, buď odstraň, nebo nahraď jiným.

پروفایل این قسمت:
سه روز کامل بدون وقفه داشت تمرین می‌کرد!
دیگه حتی صورتشم حس نمیکرد؛تمام دستا و پاهاش سِر(بی حس) شده بود!
نفسش میسوخت با این حال بازم به شمشیر زنی ادامه می‌داد!
اون باید قوی میشد!
قلبش درد میکرد-
اون جادوگر رو به عنوان پدرش قبول داشت ولی آسیاییای اشغال جلوی چشماش اونو کشتن!
انتقامشو می‌گرفت!
به هر قیمتی=)
━━━━━━༺༻ ━━━━━━
وت هاتون باعث میشه این بوک به افراد بیشتری پیشنهاد بشه و نظراتتون به بهتر شدن داستان کمک میکنه؛)~♡

Captain Heart _کاپیتان قلب {فصل اول(قفل های لعنتی)}Kde žijí příběhy. Začni objevovat