یونگی یه تاجره که بخاطره فاش شدن رازی که مربوط به گذشتشه حالا تحت تعقیب از همه جاست!
متاسفانه اون گیر یه دزد دریایی احمق میوفته!
طی اتفاقاتی اون متوجه میشه که قادره تموم اشتباهاتشو درست کنه ولی انگار دنیا خیلیم باهاش یار نیست!
ژانر:تاریخی؛ کاپلی؛فان...
÷شوهر اعدام شد و همسر! ÷او تصمیم گرفت انتقام بگیرد؛انتقام خون بیگناه و او افرادی را گردهم آورد از افراد دوست دار و وفادار شوالیه؛اون زن که حالا خشمگین و دلشکسته و داغ دیده و از همه مهم تر!
نفس لرزون کشید! ÷عاشق بود!
یکم خودشو صاف کرد! ÷راهیه دریا شد و تک تک خاندان سلطنتی که زمان استراحتشون بر رقص دریا بود رو مثل ماهی های بی مغز دریا صیدی کرد؛از کوچک ترین تا بزرگ ترین اونها! ÷اون حالا به عنوان شورشی در نگاه مردم یاد شد اما این تنها اشتباه افتخار آمیز تاریخ میشه نامگذاری کرد¹!
(¹این داستان واقعیه بوجود اومدن دزدای دریاییه=))
از پهلوی کشتی فاصله گرفت و همونطور که به سمت جایی میرفت ادامه داد! ÷او با کشتی جواهر سیاه به جزیره ای خطرناک؛مملوع از مارهای سمی رفت و به تنهایی آنجا رو عاری از هرگونه خطر جانی برای افرادش کرد و در آخر نامش را نهاد جزیره خون سیاه؛تا باشد یادگاری خون بیگناه همسرش و هرگونه بیگناهی که در جهان کشته شده و میشه؛جزیره ای از پوست و استخون انتقام و از خون و جان عشق و شکست!
بعد تموم شدن حرفش سرشو به بالا چرخوند! ÷بهتره بری بخوابی امشب مهمون داری انگار!
وای جیمین! با حرف اون مرد تنها کلمه ای که به ذهنم اومد بود ولی...
صب کن ببینم اون از کجا- وقتی خواستم برگردم سمتش تا صداش کنم اون نبود! کلا ناپدید شده بود!
+انگار توی زندگیه من همه از یهو ناپدید شدن خوششون میاد!
پوفی کشیدم و رفتم تا لا اقل جلی خوابمو پیدا کنم که بخوابم؛هوا داشت تاریک میشد و خدمه شیفت روز داشتن جاشون با شیفت شب عوض میکردن!
━━━━━━༺༻ ━━━━━━
شب شده بود و من پشت همون بشکه ای که روز روش نشسته بودم منتظر بودم دید بان پهلوی راست بره!
۱...۲...۳...بنگ!
رفت!
همونجوری که خم بودم و دولا دولا راه میرفتم صدای جیر جیر کم تخته های چوب کشتی دلمو میریخت! سمت طنابای به هم پیچیده پهلو راست رفتم و گرفتمشون و ازشون رفتم بالا!
روی باد بان اول ایستادم و طنابای آویزون رو دونه دونه نگاه کردم!
به پایین و چپ و راست نگاه کردم؛کسی حواسش به بالا نبود!
سریع مثل یه عنکبوت از طناب باد بان دوم بالا رفتم و روش ایستادم!
باد بان دوم یکم لق میخورد و خواستم بین یه طناب نزدیکم و آخر انتخواب کنم که کدوم محکم تره که باد زد و تکون شدیدی خوردم و باعث شد به پشت سر بخورم!
یکی از اون طنابا رو شانسی گرفتم و همینطور که بین سطح و هوا عمودی لحظه ای ایستادم و نفسمو عمیق حبس کردم!
اوف نزدیک بود!
پایین رو نگاه کردم! چنتا از خدمه روی بشکه ها و زمین افتاده بودن و خر خرشون به هوا بود و تعداد کمی داشتن دید بانی میدادن و یکیشون فرمون کشتیو گرفته بود! نفس راحتی کشیدم و خودمو بالا کشیدم و روی باد بان اول فرود اومدم و بعد دولا شدم که اگه دیدبانی بالا باشه نبینتم!
دستمو به بالا بردم و خودمو کمی بالا کشیدم!
دیدبان نبود ولی بجاش یکی که شنل چرمی پوشیده بود و پشتش به من بود صاف ایستاده بود!
خودمو بالا کشیدم و با کمی تعلل صاف ایستادم ولی سمتش نرفتم!
کلا دو قدم من فاصله هر اینچ اون دیدبانی دایره ای بود! نفس عمیق کشیدم! +خب؟میشنوم!
━━━━━━༺༻ ━━━━━━
Ups! Tento obrázek porušuje naše pokyny k obsahu. Před publikováním ho, prosím, buď odstraň, nebo nahraď jiným.
پروفایل این قسمت: سه روز کامل بدون وقفه داشت تمرین میکرد! دیگه حتی صورتشم حس نمیکرد؛تمام دستا و پاهاش سِر(بی حس) شده بود! نفسش میسوخت با این حال بازم به شمشیر زنی ادامه میداد! اون باید قوی میشد! قلبش درد میکرد- اون جادوگر رو به عنوان پدرش قبول داشت ولی آسیاییای اشغال جلوی چشماش اونو کشتن! انتقامشو میگرفت! به هر قیمتی=) ━━━━━━༺༻ ━━━━━━ وت هاتون باعث میشه این بوک به افراد بیشتری پیشنهاد بشه و نظراتتون به بهتر شدن داستان کمک میکنه؛)~♡