⁴ ʜᴇ ᴛʜɪɴᴋs ʏᴏᴜ ʜᴀᴛᴇ ʜɪᴍ!

584 131 7
                                    

اتاق از نور صبحگاهی خورشید روشن شده بود، پرده های حرير و سفید اتاق نسبتا بزرگ جیمین تکون میخوردن و پسر درحالی که سرش رو روی بازوش جا به جا کرد، زانوهاش رو بیشتر به سینش چسبوند و به نقطه نامعلومی زل زد.

حقیقتا دروغ بود اگر میگفت که تونسته شب راحتی داشته باشه، نه اصلا... شبی پر از آشوب و تزلزل. جیمین این رو نمیخواست... هیچکس همچین چیزی رو نمیخواست!
ترک شدن!

نفس کلافه ای سر داد و زمانی که میخواست با خستگی پتو رو از روی پاش کنار بزنه، در اهسته باز شد و سر ظریف مادرش با شیطنت خاص خودش رو دید.

"صبح بخیر!"

هیانا با سرخوشی گفت و وارد اتاق شد، جیمین سری تکون داد و چشم های سرخ و عصبیش رو دستی کشید، زن میتونست به وضوح شرایط آشفته پسرش رو درک کنه، صورت کلافه، چشم های گود رفته و رنگ پریده. و... تمام اونها واقعا بخاطر جونگکوک بود؟
یعنی تا چه حد تونسته بود حجم دلتنگی و غم رو تحمل کنه که با اومدنش مثل کوهی فوران کرد؟!

جیمین لبخند بی رمقی زد، زمانی که مادرش رو به روش نشست و دستی نوازش گرانه روی زانوش کشید.
مسخره بود...
اون یه پسر بیست و ساله ای بود که دیگه نباید کسی باشه تا مادرش بهش دلداری بده... ولی به هرحال جیمین هر سنی که داشت بازهم همون پسر کیوت و کوچولوی زن بود...
به طبیعت مادرها چیز دیگه ای به هرحال نمیشه گفت.

"میدونم بهم ریخته ای اما... باهام حرف بزن، شاید بتونم کمکی کنم!"

سینه سپر کرد و ابرویی بالا انداخت. جیمین سری تکون داد و بازوش رو نوازش کرد.

"چیزی نیست... خودم میتونم حلش کنم."

"با خودخوری؟ اینکه همه چیز رو بریزی توی خودت میتونی مشکلاتت رو حل کنی؟"

اهسته پرسید و پسر سرش رو پایین انداخت. حق با هیانا بود... چه چیزی حل میشد؟ وقتی که حتی خودش با احساساتش هم درگیری داشت؟!
البته احساساتی که خیلی وقت بود از بین رفتن و چیزی جز یه آماتور مسخره سرجاش نیست.

"نه... قطعا نه ولی..."

ساکت شد و لبش رو گزید، ثانیه ای بعد پلک هاش رو بست و نفس عمیقی سر داد.

"اون... میخواد مثل قبلا عذابم بده... و من از این خوشحال نیستم نه اینکه الان اینجاست!"

"پس یعنی خوشحالی که اینجاست؟!"

با شیطنت گفت و بعد از دیدن چشم های گرد شده پسرش خندید.

"خب... نمیدونم... شاید؟"

درست بود.
جیمین ته دلش حس بدی نداشت، اون کسی بود که همه چیز رو بررسی میکرد.
البته بستگی داره چجوری... حقیقتا عجیب تر چیزی بود که فکرش رو کنی، شاید اون دغدغه های متفاوتی داشت.

🦋𝙇𝘰𝘴𝘵 𝙀𝘮𝘰𝘵𝘪𝘰𝘯𝘴 ᵏᵒᵒᵏᵐⁱⁿ~ᵛʰᵒᵖᵉDonde viven las historias. Descúbrelo ahora