¹⁴ ɪᴛ's ɴᴏᴛ ᴛᴏᴏ ʟᴀᴛᴇ ғᴏʀ ᴀ ʜᴏɴᴇʏᴍᴏᴏɴ?

375 95 18
                                    

زمانی که جلوی خونه هوسوک ماشین رو نگه داشت، با به آغوش کشیدن کوتاه پسر بزرگتر لبخندی بهش زد و دستش رو اهسته روی شونش نشوند.

"فردا میام دنبالت...ساعت پنج پرواز داری؟"

هوسوک سرش رو حرکت داد و به شیشه نم زده ماشین خیره شد.

"آره ولی واقعا نیازی نیست جیمین، خودم میتونم برم..."

"نه میام... حداقلش یکی باید باشه همراهیت کنه..."

و اون جیمین بود.
توی هر لحظه و شرایطی هوسوک به خاطر نمیاورد، ذره ای کوتاهی کرده باشه. جیمین اونقدری به روابطش اهمیت میداد و ارزش زیادی برای تنها دوست هاش داشت که وصف نشدنی بود. با توجه به شرایط زندگی هوسوک که عملا کسی رو توی کره نداشت، پس تنها سپر محکم و سختش جیمین بودش... نفس عمیقی کشید و زمانی که پسر در ماشین رو باز کرد، به سمتش برگشت و دستش رو تکون داد.

"پس میبینمت جیمینا! شبت بخیر!"

"شبت بخیر هیونگ..."

با لبخند گفت و بعد از اون، زمانی که نگاهش جسم پسر رو تا در خونش همراهی کرد، کمربندش رو بست و سمت خونه حرکت به راه افتاد.

درحالی که کارت رو از توی کیفش بیرون کشید، صدای قدم های اهسته ای از پشت سرش شنیده شد.

"هوسوک؟"

صدای بم و گرفته اش، لحظه متوقفش کرد. حتی نفس حبس شده توی سینش برای چند ثانیه ای آزاد نشد و حرکات قلب ناآرومش به سینش ضربه میزد.

حس های مختلف عصبانیت و دلتنگی اجازه نمیداد تا دقیقا بدونه باید چه واکنشی نشون بده. اهسته سمتش برگشت و لب هاش رو روی هم چفت کرد. تهیونگ درحالی که از سرما توی خودش جمع شده بود و دست هاش رو دور خودش انداخته بود، لبخند تلخی زد و سرش رو پایین انداخت. شدت بارون هر لحظه بیشتر از قبل میشد و کلمات دورتر و دورتر...

اون چهره خسته و درمونده خورشیدش که همیشه میدرخشید، باعث شد تا قلبش بیشتر از قبل توی سینش مچاله شد. دوباره پرده نازکی از اشک روی تیله هاش رو پوشوند و لب های لرزونش رو از هم فاصله داد.

"باید حرف بزنیم.‌.. خواهش میکنم!"

هوسوک نگاهش رو ازش گرفت و دستی به موهاش کشید‌. میتونست همینجا رهاش کنه و بره... ولی نمیتونست، هنوز اونقدری بی تفاوت نشده بود که نخواد مثل همیشه نگران سرماخوردگی های همیشه یا یخ زدنش نباشه!

بنابراین اهسته سرش رو تکون داد و با باز کردن در، وارد خونه شد و بعد از اون، جسم نمناک پسر هم توی گرمای خونه پناه گرفت...

**

زمانی که وارد خونه شد، با صدای بلندی مادرش رو صدا زد و خبر رسیدنش رو داد. هیانا از بالای راه پله ها، درحالی که دستش رو زیر چونش زده بود و با شیفتگی به پسرش نگاه میکرد، متقابلا جوابش رو داد و نگاه جیمین به سمتش کشیده شد.

🦋𝙇𝘰𝘴𝘵 𝙀𝘮𝘰𝘵𝘪𝘰𝘯𝘴 ᵏᵒᵒᵏᵐⁱⁿ~ᵛʰᵒᵖᵉWhere stories live. Discover now