⁷ ᴍᴀʏʙᴇ ʙʀᴇᴀᴋ ᴜᴘ?

603 127 10
                                    

جیمین ماشین رو جایی رو به روی خونه هوسوک پارک کرد و با برداشتن وسایلش حرکت کرد، زمانی که زنگ رو فشرد شاید برای دقایقی منتظر بود و وقتی که میخواست تماسی باهاش بگیره، با چهره خسته و غمگین پسر بزرگتر که سعی کرده بود با لبخندش اون غم پنهانی رو بپوشونه مواجه شد.

حقیقت همیشه تلخ تر از چیزی بود که فکرش رو میکرد، فقط نمیدونست چرا این مشکلات تمومی ندارن؟ زمانی که به خودش نگاهی مینداخت میدید شاید وضعیتش بدتر از اون دونفر نباشه!
حداقل جونگکوکی این چندسال نبود تا هر روز و هرلحظه ببینتش فقط از ظاهر کنارهم باشن! و عمیقا بینشون یه سد توخالی باشه. آره... حقیقتا این خیلی آزار دهنده تر بود. چیزی که دقیقا بین هوسوک و تهیونگ به چشم میومد.

"خوش اومدی!"

هوسوک زمزمه کرد و با لبخند زمانی که پسر سری تکون داد و وارد خونه شد، لحظه ای در آغوش کشیدتش و به سمت پذیرایی هدایتش کرد.

"خسته ای،چیزی میخوری برات بیارم؟"

جیمین کیفش رو روی مبل گذاشت و زمانی نه میخواست کش و قوسی به تن خستش بده لب هاش رو تر کرد.

"فقط یچیز سرد و خنک اگه میشه!"

تمنا کرد و دستی به پیشونی عرق کردش کشید.

"بشین الان میارم."

گفت و سریع به سمت آشپزخونه رفت،سینی ای رو برداشت با گذاشتنش روی کانتر، لیوان های بلند و رنگی رو داخلش گذاشت و بعد از پر کردنشون با میلک شیک، برشون داشت و جلوی پسر قرار داد.

"خب،تعریف کن که ایندفعه چی شده..."

اهسته خندید و سعی داشت تا کمی جو خشکی که بینشون بود رو از بین ببره.
یجورایی ناراحتی هوسوک زیادی غریب بود،به طرز عجیبی ساکت بودنش چیزی نیست که جیمین بخواد بی تفاوت ازش بگذره.
اما میدونست که اون هم تا یجایی ظرفیت داشت و در واقع ساختن با آدمی مثل تهیونگ، کار هرکسی نبود!
این رو کسی خوب میدونست که تقریبا از بچگی باهاش بزرگ شده بود و کمتر روزی شده بود بدون ارتباط باهم بگذرونن...

"چی میخواد بشه،مثل همیشه..."

هوسوک گفت‌ و با تکیه زدن به مبل،زانوهاش رو توی بغلش کشید و مشغول خوردن میلک شیکش شد، جیمین لیوان رو سرجاش گذاشت و با کشیدن تنش به عقب، پاهاش رو جمع کرد و نگاهی بهش انداخت.

"میدونی، هیچوقت نخواستم دخالتی کنم چون... این رابطه شما دوتا بود! حرفای زیادی هست که دوست دارم بزنم و نمیدونم از کجا شروع کنم..."

گفت و شونه ای بالا انداخت، هوسوک نیم نگاهی کرد و لب هاش رو جمع روی هم فشرد.

"میدونم... از اولشم اشتباه بود. این رو همه بهم گفتن... نمیخواستم به حرفاشون گوش بدم،چون این چیزی بود که من باید انتخابش میکردم... تهیونگ از اولشم برام جذابیت داشت و منی که هیچوقت خوددار نبودم و تاجایی ممکن هرکاری که دوست داشتم توی زندگیم انجام دادم نتونستم از این یه موردم بگذرم... موضوع اینجاست... اینکه همیشه هم توجه نکردن به دیگران و سرخود تصمیم گرفتن اونم برای چیزی که شاید بتونه بیشترین تاثیر رو توی زندگیت بذاره درست نیست... شریک جنسی چیزی بود که قرار بود باشه! یه چیزی که هردومون لذت بریم. صرفا فقط برای خوش گذرونی! مثل تمام کسایی که قبلا بودن! ولی تبدیل شد به چی؟ یه حس کوفتی که نمیدونم چیه!"

🦋𝙇𝘰𝘴𝘵 𝙀𝘮𝘰𝘵𝘪𝘰𝘯𝘴 ᵏᵒᵒᵏᵐⁱⁿ~ᵛʰᵒᵖᵉDonde viven las historias. Descúbrelo ahora