⁸ ʏᴏᴜ ᴅᴏɴ'ᴛ ᴅᴇsᴇʀᴠᴇ ᴛᴏ ʙᴇ ʟᴏᴠᴇᴅ!

439 115 9
                                    

هوسوک قدمی عقب برداشت نگاهی به تهیونگ کرد، حقیقتا چهره عصبی و اشفتش چیزی نبود که پسر بزرگتر انتظارش رو نداشته باشه، با زبونش فشاری به داخل گونش وارد کرد و سرش رو پایین انداخت.

"نباید پیش مهمونت باشی؟!"

بعد از شنیدن صداش وارد خونه شد و در رو محکم بست، نگاهی به اطراف انداخت و با ندیدن چیزی چشم هاش رو لحظه ای بست و سعی کرد به خودش مسلط باشه، هوسوک اسباب بازیش نبود که بخواد سواستفاده کنه... تهیونگ همچین حقی نداشت تا الان اینجا باشه و بخواد بازخواستش کنه! نمیتونست! ولی چرا؟... چرا این حس مانع از میشد تا خونسرد باشه؟ چرا نمیتونست خودش رو، خشمش رو یا حسادتش رو خاموش کنه؟

"چرا گوشیت رو جواب نمیدی؟! میدونی چقدر زنگ زدم؟!"

صدای خسته و گرفتش لحظه ای پسر بزرگتر رو وادار کرد تا قدمی بهش نزدیک بشه، چهره تهیونگ رنگ عوض کرد و میتونست غم زیادی رو توی چشم هاش ببینه.
هوسوک تا چه حد میتونست باهاش کنار بیاد؟ با تمام این اخلاق و رفتارهای سردش، با تمام بی توجهی هاش؟! پس همونجا موند و سرش رو بالا گرفت.

"لازم نیست هر دفعه که زنگ میزنی جواب بدم درسته؟"

پوزخندی زد و نگاهی بهش انداخت، درست شبیه خودش‌... هوسوک میخواست بدونه مثل تهیونگ رفتار کردن! چه حسی داره...

"منظورت چیه؟!"

اخمی کرد و سوئیچ ماشین رو توی مشتش فشرد.

"فکر میکنم واضح بود..."

گفت و شونه هاش رو بالا انداخت، علی رغم اینکه چیزی به شکستنش نبود، زیادی داشت نقش بازی میکرد... هوسوک میدونست برای اون اهمیتی نداره، چه قبل از این و یا چه بعدش... هیچوقت مهم نبود.

"و اینم بدون که هر زمانی دلت خواست نمیتونی بیای اینجا، هوم؟"

تکخنده ناباورانه و عصبی زد و لبش رو تر کرد، نگاه بهت زدش به جسم هوسوک خیره بود که روش رو ازش گرفت و داشت به سمت پله ها میرفت.

"شاید مجبور باشیم تمومش کنیم..‌. تو اینطوری راحت تر نیستی؟!"

جیمین درحالی که جسمش رو روی مبل جمع تر میکرد تا دیده نشه لبش رو گزید تا نخنده، نقش بازی کردن هوسوک بی نظیر بود، مخصوصا از صدای لرزونش نمیدونست تا کی میتونه ادامه بده، اما تحسینش میکرد. اولین قدم برای انجام یه کار درست همین بود! به هرحال نمیدونست قراره تا کی ادامه پیدا کنه، بنابراین گوشیش رو اهسته از توی جیبش بیرون کشید و زمانی که میخواست سایلنتش کنه، یاد جونگکوک افتاد. میتونست دعوتش رو قبول کنه؟ حداقل اگر مثل قبل نبودن، شاید میتونست همون رابطه خانوادگی قبلی رو حفظ کنه... به حرف های مادرش فکر کرد، حق با اون بود... همیشه بود! جیمین الان یه فرصت داشت که شاید میتونست درستش کنه! وارد صفحه چتی شد که قبلا بهش پیام داده بود.

🦋𝙇𝘰𝘴𝘵 𝙀𝘮𝘰𝘵𝘪𝘰𝘯𝘴 ᵏᵒᵒᵏᵐⁱⁿ~ᵛʰᵒᵖᵉOnde histórias criam vida. Descubra agora