Part 6-منابع دانش

416 118 236
                                    

شاید برای اولین بار جینگ‌شی داشت سر و صدا را در خود تحمل می‌کرد. آن هم سر و صداهای ایجاد شده توسط شاهزادۀ سکوت.

لان جان تقریباً تمام اتاق را جستجو کرده بود اما کتابهای مادرش را نیافته بود. و این خیلی عجیب بود. درست است در طی همۀ این سالها سراغی ازآن کتابها را نگرفته بود و آنقدر درکتب کتابخانۀ گوسو غرق بود که نیازی به مطالعۀ چیزی غیر از آن نداشت، اما اینکه آن کتابها را نمی‌یافت برایش عجیب بود. و حالا چون راهزنان گوشش را کف جینگ‌شی چسبانده و با دستۀ بیچن به آن ضربه می‌زد. مطمئن بود مادرش جایی آنها را پنهان کرده است و امکان ندارد تنها دارایی‌های خود از زندگی گذشته‌اش را بی‌سرپناه رها کرده باشد.

صدای تق تقی که در جینگ‌شی پیچیده بود مانع از آن شده بود که لان جان صدای برادرش را بشنود. اما به ناگاه به خود آمد و فوراً سرپا ایستاد و به سمت ورودی رفت: بله برادر!

شیجن با تعجب به لان جان خیره شد. گیرۀ موها و سربندش به دلیل مالیده شدن به روی کف پوش چوبی، کج شده بود. چیزی که در مورد وانگجی هرگز پیش از این رخ نداده بود. او در تمام مدت مبارزات هم به آراستگی خود اهمیت می‌داد. و اوضاع لباسها و پوشش او قبل و بعد از شکار شبانه چندان تفاوت نداشت.

-: چه بلایی سرت اومده؟

لان جان فوراً دست به موها و سربندش گذاشت و سعی کرد آنرا مرتب کند که برادرش بازوی او را گرفت: بیا بشین بذار کمکت کنم.

و لان جان را روی نیمکت پشت میز نشاند و پشت سرش ایستاد. بی‌اختیار هر دو برادر به دوران کودکی پرواز کردند. زمانی که شیجن، وانگجی کوچک را همینطور روی نیمکت می‌نشاند و موها و سربندش را برایش می‌بست. هنوز مادرشان در همین اتاق نفس می‌کشید که عمویشان لان جان را به خاطر امهال در انجام امور شخصی سرزنش کرد و به شیجن دستور داد دیگر حق ندارد امور شخصی برادرش را انجام دهد. اما هر دو در طی تمام این سالها در سادگی لذت آن به خیالپردازی می‌پرداختند و حالا خیلی اتفاقی، وقتی شیجن به مقام رئیس مکتب رسیده بود، برادرش را که مشهورترین نوجوان تهذیبگر زمانه شده بود را با ساده ترین حرکات تیمار می‌کرد تا هر دو غرق لذت شوند.

دقایق میان انگشتان شیجن کش می‌آمدند انگار همان کار ساده را می‌خواست تا ساعتها ادامه دهد اما بالاخره رضایت داد که سربند برادرش صاف ایستاده و دستش را از میان خرمن شبگون موهای وانگجی بیرون کشید و بی‌حرف روبروی برادرش نشست. هنوز ذهن هر دو میان خاطرات بی‌هیاهوی کودکی در همین اتاق می‌چرخید تا بالاخره لان جان سکوت را شکست:

برادر!

شیجن نگاهش را از طاقچۀ کوچک بالای تخت که روی آن یک مجسمۀ گاو نر از جنس یشم سبز قرار داشت گرفت .

-: برادر! اینجا قبلاً تعدادی کتاب بود. اما الان پیداش نمی‌کنم

شیجن ابرو در هم کشید: کسی به اتاق سکوت اومده؟

Lan Zhan MindWhere stories live. Discover now