Part 50- پیوند عهد نخوانده

309 66 309
                                    


لان جان در میان وحشت همگان در حالیکه مشعلش را پایین می گرفت گفت: ساکت باشید و حرکت نکنید. بیناییش ضعیفه.

همه در جا خشک شدند. چه کسی بود که به حرف ارباب دوم لان اعتماد نکند. بخصوص وقتی شاهد بودند که سر بزرگ حیوان با آنکه فقط چند متر با وی ووشیان و ون چائو فاصله داشت، برای حمله اقدامی نمی کرد و همانطور ایستاده بود و گیج پلک می زد.

زمان پر وحشت کش می آمد و هر کس منتظر اقدامی از سوی آن هیولا به منظرۀ کریهش خیره بود. همه به جز لان وانگجی که به وی یینگ و محلی که رویش قرار داشتند نگاه می کرد. صخره ای که آن دو رویش قرار داشتند به شدت بی ثبات بود و هر آن امکان داشت سقوط کنند. با اینحال وی یینگ به عنوان یک ساحل نشین لنگرگاه بزرگ نیلوفر خوب آموخته بود که چون برگی شناور همراه موج آب خودش را عقب و جلو کند طوریکه هیولا با آنکه وجود چیزی را آنجا حس می کرد، اما نمی توانست درست تشخیص دهد که طعمه ای روی آن صخره است یا بیهوده از خوابش بیرون آمده.

با تمام تلاشهای وی یینگ برای تمرکز روی حرکت و تنفس، ون چائو عصبی بود و حالا که با خیس کردن تنکه اش (همان شلوار) خود را حسابی بی آبرو کرده بود، هر تکان باعث می شد بیشتر این بی آبرویی را تکرار کند درنتیجه شامۀ هیولا که بر خلاف چشمانش تیز بود، نمی توانست بی خیال بویی که استشمام می کرد شود و دوباره به خوابش برگردد. ون چائو مُترصد فریاد زدن و وی یینگ محکم دهانش را گرفته بود و آنهمه وحشت ممکن بود باعث نفس تنگی یک مرد جوان که به هیچ عنوان چیزی از مهارت حسهای بیرونی نمی دانست، بگردد.

وی یینگ می دانست انرژی معنوی بدرد بخوری ندارد که هیولا آنرا بو بکشد و طمع کند، ون چائو هم که بجای هسته یک کیسه کود انسانی در درونش حمل می‌کرد. اما نمی‌فهمید این هیولا چرا حتی جهت نگاه بی فروغش را تغییر نمی‌داد. در خصوص هیولاهای باستانی کتابهایی خوانده بود. آنها نه فقط انرژی معنوی، که انرژی افکار را هم درک می‌کردند. در تمام کتبی که به هیولاهای باستانی اشاره شده بود نام لاک پشت قاتل پررنگترین بود. لاک پشتی که در دوران جنگ امپراتور جوچونگ‌های ظاهر شده، در جنایات امپراتور حضور پیدا کرده و درنهایت کشته شده بود. مشخصاتش را مرور کرد و آنوقت بود که فهمید آنچه رویش ایستاده‌اند نه یک صخره بلکه بخشی از لاک این هیولاست. این موجود شاید باستانی نبود، اما قطعا از طریق وزنی که روی لاکش قرار داشت حضور آنها را حس می‌کرد.

برای آنکه بدون شمشیر روی هوا بایستد آموزه های کمی داشت آنهم وقتی یک نفر دیگر را می‌خواست حمل کند، اما این کار نشدنی نبود. پس باید کمی تمرکز می‌کرد و خرده نیروی معنوی درون هسته اش را هم به کار می‌کشید. لذا چشمانش را بست و سعی کرد تمرکز کند اما اینکار فقط چند ثانیه طول کشید، زیرا هیولا کنار گوششان جیغ مخوفی زد و پشت بندش ون چائو بود که دست وی یینگ را از روی دهان خود پایین کشید و فریاد زد: ون جولیو نجاتم بده

Lan Zhan MindWhere stories live. Discover now