Part 34- ازدواج

268 72 137
                                    

کوانگ می همانطور که با نیشخند عسل را در ظرف چوبی دارو حل می کرد، به سانرن خیره شده بود.

سانرن: الان دقیقاً داری به چی می خندی؟

کوانگ می نیشخندش پهنتر شد: نمی دونم چرا همش حس می کنم این نشون اصلا یه چیز الکیه و خود استاد لان درستش کرده چسبونده رو پیشونیت که تو مجبور باشی یه سربند سفید ببندی که بشکل خیلی عجیب و اتفاقی هم روش طلسمهایی باید حک بشه که کاااااملاً شبیه ابرن.

سانرن که رنگ زردش نشان از دگرگونی وضعیتش می داد پشت چشمی نازک کرد و گفت: چرا باید همچین کاری بکنه؟

-: واسه اینکه شاخ تو رو بشکنه که همیشه اصراااار داری ما هم قبیله نیستیم

ظرف دارو را از دست کوانگ می کشید و گفت: محض اطلاعت سربند رو همۀ گوسویی ها نمی بندن. باید خونت آبی باشه (لان به معنی آبی است)

-: نخیر همچینم نیست. اگه همسر یه لانی بشی، سربند می بندی. زن و مردش هم فرق نداره.

-: الان به نظرت این کجاوه داره منو با لباس قرمز می بره گوسو واسه تقدیم به خدایان لانی؟ یا داره می بره یونمنگ واسه دوا درمون؟

-: ولی بازم قضیه بوووو داره.

-: دماغت مشکل داره. یه کم تهذیب با عود چوب انجام بده. شامه ات باز می شه.

-: می گم رفتی گوسو یه کم برام بیار. اونجا درختای خوبی واسه تبدیل شدن به عود داره.

-: تو اینقدر علاقه داری از جیک و پوک لانی ها خبردار بشی چرا خودت نمی ری با یکیشون ازدواج کنی.

کوانگ می دستش را زیر چانه اش زد و در فضای کوچک کجاوه لم داد و به سانرن زیبا رو خیره شد: چون اهل ازدواج نیستم. اما هر چی به این الهه زیبایی نگاه می کنم می بینم نعمت زوالی می شه تا قبل مردنت با اون طلسم زشت کسی کام نگیره ازت.

-: خودتو تو آینه دیدی؟ چشمات مثل خورشید سر ظهر تابستونه. نه که فکر کنی چون مثل طلا می درخشه می گم، چون نگاه کردن بهش آدمو داغ می کنه.

-: هی! منم دارم حیف می شم. ولی خب چه کنم از بیخ و بن تعطیلم. فکر کنم بابام توی بچگی همینو فهمید منو فرستاد تهذیبگر بشم چون به درد نسل کِشی که نمی خورم... ولی تو...

سانرن مریض بود و این بازی خسته اش کرده بود، غرید: الان چرا داریم ادای این دختر کشاورزا رو در میاریم که مثلا دلمون شوهر می خواد وقتی دوتاییمون می دونیم داریم ادا در میاریم؟

-: آخه منتظرم اونی که فالگوش واستاده یه علائم حیاتی از خودش نشون بده.

صدای چانگزه آرام و موقر بلند شد: من فالگوش نیستم. از اول راه بهتون گفتم کنار کجاوه دارم راه می رم. و شما هم می دونین که یه پارچه که جلوی آفتاب رو برای بانو کانگ‌سی می‌گیره، جلوی صدا رو نمی گیره.

Lan Zhan MindWhere stories live. Discover now