Part 53- کابوسها

346 68 228
                                    

دستمال برای پاک کردن خون چکیده از چشم هاتون رو آماده کنید. قطعاً این پارت بشدت تلخه، چون وانگشیان برای ما خیلی دوست داشتنی هستن

________________________

جیانگ چنگ از یک ارتفاع نزدیک به ده متر به پایین سقوط کرد. فقط در آخرین لحظه پیش از برخوردش با زمین بود که توانست یکی از طلسمهای انفجاری ووشیان را به یاد بیاورد و آنرا به زمین بکوبد. نیروی انفجاری باعث شد در حین سقوط نیرویی معکوس هم به بدنش وارد شود و همین امر او را از مرگ حتمی در وسط کوهستانهای مخوف نجات داد. اما انفجار سبب ایجاد تراشه های ریز و درشت سنگ شد که بر سر و صورتش باریدن گرفت تا تمام بدنش را پر از زخمهای ریز و درشت کند. با اینحال جیانگ چنگ پریشانتر از آن بود که بایستد تا نگران زخمهای خودش باشد. باید هرچه سریعتر برای نجات برادرش خود را به یونمنگ می رساند. برادر ابلهی که خودش را در غار محبوس نموده بود.

چنگ به محض خروج از حفرۀ غار، و دیدن قطع شدن جریان آب مطمئن شده بود که امکان ندارد وی یینگ بتواند از آن مسیر خارج شود. درنتیجه بلافاصله به سمت دهانۀ غار در آنسوی دیگر کوهستان دوید که جنجال به پا شد.

جین زیشوان خودش شخصاً سوشه را از حفره بیرون کشید و هنوز مرد جوان نفسش بالا نیامده بود که مشت محکمی نثارش کرد و سوشه که اصلا انتظارش را نداشت به زمین کوفته شد. حدس زدن اینکه مشت را به چه دلیل خورده کار سختی نبود زیرا تمام افراد دورش حلقه زده و او را احمق یا القاب تحقیر آمیز دیگر خطاب می کردند. سوشه همانطور که جلوی پای بقیه روی زمین افتاده بود با عجز و لابه گفت: من... من... من قصد بدی نداشتم... من می خواستم کمک کنم....

یکی از تهذیبگران نوجوان سرش فریاد زد: دروغگوی پست

دیگری غر زد: تو دیدی به لاک پشت هیچ تیری فرو نمی ره، بعد می خواستی با تیراندازی افتضاحت کمک کنی؟

دیگری آمادۀ حمله بود که فردی جلویش را گرفت و او سر سوشه فریاد زد: وی ووشیان واسه نجات ما خودشو جلو انداخت، بعد تو با زخمی کردنش کاری کردی که هیولا وحشی بشه؟... این اسمش کمکه؟

سوشه به گریه افتاده بود: من راستشو می گم... من فقط می خواستم کمک کنم.

زیشوان دست به سینه زد و غرید: فقط خودت می دونی داری راست می گی یا نه.

میان میان پشت بند حرفش گفت: بهتره دعا کنی سالم بیاد بیرون. وگرنه دو تا مکتب رو علیه مکتب هنوز ساخته نشدۀ آینده ات باید بدونی... جیانگ و گوسو

آمدن نام گوسو باعث شد همه دور خود بچرخند و دنبال لان جان بگردند. و با ندیدن هیچ کس با لباس سفید نگران پرسیدند: ارباب وانگجی کو؟

وقتی مطمئن شدند که لان جان هم از حفره ای که حالا خشک شده و قطره ای آب از آن بیرون نمی آمد، خارج نخواهد شد، حالشان اصلا قابل توصیف نبود. دو تهذیبگر که می توانستند پدیده های نسل آینده باشند، حالا در غار یک هیولای شبه باستانی به گونه ای اسیر شده بودند که برای نجاتشان به مردان قدرتمند و تهذیبگران ماهر نیاز بود. چیزهایی که هیچکدام در دسترس نبودند. و این باعث وحشتشان می شد. اما جیانگ چنگ بیش از آنکه وحشت کند، عصبانی بود. اگر او را کنار می کشیدند و می پرسیدند دقیقاً برای چه چیزی عصبانی است، خودش هم نمی توانست چیزی بگوید. او در آن ساعات که بیش از هر چیزی به برادرش نیازمند بود، او را در درون غار تنها گذاشته بود و بجای خودش فردی که همیشه از ووشیان بدش می آمد پیشش مانده بود. حالا علاوه بر نگرانی برای ووشیان بخاطر همجواری با آن هیولای غول آسا، باید نگران همجواری اش با وانگجی هم می بود

Lan Zhan MindWhere stories live. Discover now