~∆Part"28"∆~

1.7K 212 45
                                    

(یک ماه بعد)

توی کل قصر و بعد کله کشور پیچید که ملکه حاملس

امپراطور کلافه و عصبانی بود دنباله چاره ای میگشت که بچرو سقط کنه ، چون جونه تهیونگ براش خیلی مهم تر بود ، اما تهیونگ نزاشت که بچرو سقط کنه

+جونگکوک اون توی من زندگی میکنه. روح داره ، نمیتونم بزارم این کارو کنی

تهیونگ توی اتاق روبه روی جونگکوک که کلافه و عصبانی دوره اتاق میگشت ایستاده بود و همونجور که به جونگکوک نگاه میکرد یکی از دستاش رو روی کمرش گذاشته بود

_تهیونگ من این بچرو نمیخام ، وقتی جونه تو در خطره نمیخامش

تهیونگ بازوی جونگکوک رو گرفت و به سمته تخت کشوندش ، هر دو روی تخت کناره هم نشستن

+سرت گیج نرفت انقدر دوره خودت چرخیدی؟

تهیونگ با یه نیشخند روی لبش گفت ، جونگکوک دسته تهیونگو که روی بازوش بود رو نوازش کرد و با لحنی که اروم بود ، برعکسه چند ثانیه پیشش رو به تهیونگ با چشمانی غمگین گفت

_من بدونه تو نمیتونم زندگی کنم ، تهیونگ

تهیونگو با صدای لرزونی گفت که پر از خواهش و التماس بود

تهیونگ لبخنده تلخی زد و دست جونگکوک رو نوازش کرد و دسته با دیگش صورته جونگکوک رو قاب گرفت

+من همیشه پیشتم جونگکوک ، اما اگه اذیتم کنی میرم

تهیونگ اخره جمله اش رو به شوخی گفت که شاید جونگکوک بخنده اما نخندید ، تهیونگ لبخندش رو جمع کرد و ایندفعه دوتا دستش رو قابه صورته جونگکوک کرد و اونو نزدیکه صورته خودش کرد

+منو نگاه کن ، چرا با دیده بد نگاش میکنی ، به اون چند درصدی فکر کن که من زنده میمونم ، من قویم جونگکوک عمرا ترکت کنم

لبخندی زد و جونگکوک رو بغل کرد

جونگکوک هم متقابلاً بغلش کرد و از تنه تهیونگ ارامش گرفت

_تو همین الانشم به خاطره این جادوی سیاهی که روته ضعیف شدی چجوری میتونی تا اخرش این درد هارو تحمل کنی

جونگکوک از اغوشه تهیونگ بیرون اومد و به چشمای ابیه روبه روش زل زد و ادامه داد

_میفهمم هر شب توی خواب ناله میکنی و درد میکشی ، نمیتونه بشینم و درداتو ببینم

جونگکوک با ناراحتی گفت ، تهیونگ لبخنده نرمی زد  و به شکمش نگاه کرد ، دسته جونگکوک رو گرفت و دسته جونگکوک رو گذاشت روی شکمش ، جونگکوک تعجب کرد

+حسش میکنی ، اون زندس جونگکوک

بچه لگدی به دسته پدرش زد

تهیونگ لبخندی زد و گفت

•~∆𝕽𝖊𝖉 𝕷𝖔𝖛𝖊 ∆~• 🅺🅾🅾🅺🆅Where stories live. Discover now