Last part

12.4K 1.5K 299
                                    

خوشبختی..، چیزی بود که جونگکوک تو این چند سال با تهیونگ تجربه کرده بود، اون ازش آدم بهتری ساخته بود..
بهش عشق و احساسات رو نشون داده بود و لبخند رو لباش آورد.. تهیونگ خوشبختی بود.. تهیونگ خود ِخوشبختی بود!

و وقتی بدن نحیف و بی جون جفتش رو رو تخت بیمارستان دید متوجه شد که تهیونگ فقط خوشبختیش نیست.. بلکه اون پسرِ زیبا همه زندگیش رو تو دست های خودش گرفته بود

"نگران نباشید آقای جئون جفتتون به زودی بهشون میاد" پرستار درحالی که وضعیت لونای آینده رو چک میکرد، اطلاع داد
چیزی ته دلش میخواست درباره اون نطفه بدونه..

"ایشون خون زیادی رو از دست دادن اما.. خوشبختانه تونستیم بچه رو نجات بدیم اما باید بیشتر از گذشته مراقب باشن چون تو وضعیت حساس تری قرار گرفتن"
پرستار با پایان  توضیحاتش تعظیم کوتاهی کرد و از اتاق خارج شد

متوجه نشد چه مدت اونجا نشسته بود و به صورت زیبای امگا خیره بود
حرکت آرومی از طرف تهیونگ باعث جمع شدن همه ی حواسش به امگا شد با نیمه باز شدن چشمهاش و پلک زدن های آرومش بلخره نگاه امگا بروی خودش افتاد..
نگاهش خالی بود..

"هی.." با صدایی که برای خودش هم ناشناس بود لب زد
با نگرفتن جوابی از طرف تهیونگ حس گریه داشت..
حقش بود..
"م-" پسر آلفا شروع کرد

"برو بیرون جونگکوک" پسر کوچیکتر آب دهنش رو با شنیدن لحن سرد و اسم کاملش از زبون امگا قورت داد

"نمی‌خوام الان ببینمت یا باهات حرف بزنم.."

"اما-" صدای بغض دارش دوباره سکوت اتاق رو شکست

"لطفا.." امگا ضعیف لب زد

"باشه.. جین هیونگ رو صدا میکنم" بدون حرف دیگه ای از جا بلند شد و بدون نگاه دیگه ای به امگا از اتاق خارج شد
نمی‌خواست دوباره اون چشم های سرد و خالی از احساسش رو ببینه

_

تو خیابون خلوت راه می‌رفت.. نمی‌تونست رانندگی کنه و ذهنش از افکار مختلف و مضخرف پر شده بود

اگر کسی از جونگکوک میپرسید برای چی اینقد از پدر شدن متنفره، به سرعت جواب میداد که بچه ها پر سر صدا و مزاحمن و همه‌ی مضخرفاتی که هردفعه برای بقیه سرهم می‌کرد..

اما چیزی درونش میدونست که اون میترسید..!
میترسید از اینکه تولش رو نتونه درست بزرگ کنه و زندگی خوبی براش فراهم نکنه..
از اینکه به عنوان یک پدر شکست بخوره میترسید
از اینکه بچش بعدها وقتی بزرگ تر شد ازش متنفر باشه میترسید..

خودش با احساس تنفر زیادی بزرگ شده بود.. و از همه به خاطر اینکه هیچوقت به صورت درستی محبت دریافت نکرده بود متنفر بود
تمام بچگیش صرف ' آلفای بهتری بودن ' تو کلاس های مختلفی گذشته بود و بیشتر دیگش تو مطب های دکتر روانشناسی گذرونده بود

𝑫𝑰𝑺𝑨𝑺𝑻𝑹𝑶𝑼𝑺 | 𝑲𝑶𝑶𝑲𝑽 Where stories live. Discover now