chapter2_ Part 8

275 90 15
                                    


با عصبانیت به سمت ماشینش رفت و روشنش کرد، همین که می خواست راه بیفته در سمت شاگرد باز شد و سهون وارد ماشین شد و نشست.

_ برو پایین اوه سهون..الان زمان مناسبی نیست.

سهون به چشمهای لوهان نگاهی انداخت و لبخندی زد.

+ دقیقا الان بهترین زمان ممکنه، قصد ندارم تنهات بزارم.

پوزخندی روی لبهای لوهان نشست و استارت زد،و به محض روشن شدن ماشین پاشو روی گاز گذاشت و ماشین با صدای بدی از جا کنده شد و راه افتاد.

سهون که محکم به صندلی چسبیده بود،سعی می کرد چیزی نگه ، یا واکنش بدی نشون نده،اما هر لحظه سرعت لوهان بیشتر می شد تا اینکه از شهر خارج شد .

+ لوهان..

_ گفتم که سوار نشو..

سرعتی که هر لحظه بالاتر می رفت باعث می شد حال سهون هم بدتر بشه..کمی بعد کم کم دریا نمایان شد و ماشین در امتداد یک خط ساحلی با سرعتی کمتر حرکت می کرد،انگاری که لوهان آروم تر شده بود و یواش یواش ماشین رو به سمت ساحل برد و مقابق ساحل وایساد.سهون که با ایستادن ماشین شیشه پنجره رو پایین داد زمزمه کرد.

+ وقتی خواستیم برگردیم من میشینم.

لبخندی روی لبهای لوهان نشست.

+ متاسفم بابت اینکه گفتم ماشین برای تو نیست.

سهون صادقانه به لوهان نگاه کرده بود و حرفش رو به زبون آورده بود.

_ مهم نیست.

سکوت این بار ماشین رو فرا گرفته بود .و لوهان به روبه رو نگاه می کرد و سهون نگاهش به لوهان بود.

+ می‌خوای حرف بزنی لوهان، من می تونم بهت گوش بدم.

اما وقتی جوابی از لوهان نشنید ، دوباره به جلو نگاه کرد.

_ بچه که بودم،برام عجیب بود که چرا همه در مقابلم تعظیم می کنن ،من داشتم توی یه قصر بزرگ زندگی می کردم،با کلی خدمتکار و اطرافیانم که مدام بهم احترام میذاشتن، تا اینکه یه بار همراه با پدرم رفتم بیمارستان، اون جا بود که پدرم رو دیدم که جون یه پسر بچه ی همسن منو نجات داد و خانواده ی اون بچه مدام از پدرم قدردانی می کردن، اون جا بود که به خودم گفتم پدرم یه قهرمانه و دلیل احترام مردم به من همینه..هر چی بزرگتر می شدم می دیدم پدرم فقط یه تاجره، سود تجارتش از سود آدماست و اون دکتر بزرگی که همه دارن میبینن فقط یه نقابه برای پوشوندن کارهاش...اونجا بود که الگوی زندگیم آروم آروم جلو چشمم خود شد..پدرم دیگه برام یه الگو نبود،یه تناقص بزرگ تو زندگیم به وجود اومده بود،من دلم نمی خواست پزشک بشم،دلم می خواست زندگی متفاوتی داشته باشم اما باید راه خونواده رو پیش میبردم...راستش خیلی سخت بود که آدمی بشی که بقیه می خوان..آدمی که از تو انتظار دارن و تو نمی تونی باشی...روزی که می خواستم از کره برم پدرم مقابل ایستاد و بهم گفت می تونی هر کاری که دلت می خواد انجام بدی،هر کاری،بهم گفت براش مهم نیست چی کار می کنم،با کی می خوابم و یا حتی چه گرایشی دارم یا چی دوست دارم..بهم گفت مادامی که تو یاین کشور نیستی هر کاری که دلت می خواد انجام بده ولی یه پزشک برگرد،آدمی برگرد که بهم یه وارث میده...یه جوری برگرد که بتونی راه منو ادامه بدی،که مدیر بعدی تو باشی که تجارت خانوادگی رو ادامه بدی...پدرم مادامی بهم فرصت داده که زمان دارم و من اگر به خانواده برگردم باید لوهانی باشم که اونا می خوان که مردم ازم انتظار دارن ولی من می خوام لوهانی باشم که توی مطب کوچیکش با مریض هاش وقت میزنه..لوهانی باشم که مریضام به راحتی در مورد مه چیز باهام حرف بزنن و من مشتاقانه تلاش کنم اونا رو به زندگی عادی برگردونم..می خوام آدمی باشم با یه حقوق عادی نه یه حساب بانکی بی انتها..می خوام آدمی باشم که دغدغه اش گذروندن یه سفر جذاب با پارتنرشه نه اینکه نگران باشه با یک لحظه رها کردن جایگاهش اونو ازش میدزدن..می خوام لوهانی باشم که پزشک بودنم پوششی روی تاجر بودنم نزاره،من نمی تونم یه تجار باشم..من نمی تونم با جون آدم بازی کنم و این تنها چیزیه که می خوام..

¤ϟϞ҂ 𝓕𝓐𝓛𝓢𝓔_ 𝓢𝓔𝓐𝓢𝓞𝓝2 ҂Ϟϟ¤Where stories live. Discover now