پارت ۱

718 158 28
                                    


کاغذ های توی دستش رو روی میز پرت کرد و با صدای خیلی بلندی شروع کرد به داد زدن:
_ تو یه احمقی! احمقی که هیچی حالیش نیست! حتی یه گزارش ساده رو هم نمیتونی بنویسی!
با اینکه انبوهی از پرونده ها و کاغذ های رنگارنگ اون رو پشتشون پنهان کرده بودند و دید کاملی بهش نداشت؛
اما میشد فهمید که طرز نگاه کردنش خیلی ترسناکه . با تیزی نگاهش میشد آدم کشت!

با اينكه كلي تحقيق كرده بود و با آگاهي كامل وارد اينجا شده بود ؛ 
حالا میفهمید که چرا وقتی از کسی در مورد رئیس سوال ميپرسيد ، به نحوی از زير جواب دادن در ميرفتند.

روز دوم کاریش بود و حسابی خجالت زده از اینکه جلوی رئیسش ضایع شده.
سرش رو پایین انداخت و سعی کرد فقط به حرف های سازنده اش توجه کنه و به توهین و تحقیر هاش گوش نده.

هرچند حسابی ناراحت شده بود و دلش میخواست فکش رو پیاده کنه ، اما هرچی که بود ، اون پسر لعنتی روبه روش که با اخم داشت نگاهش میکرد ، رئیسش بود و نمیتونست چیزی بگه.

چند باری سرش رو خم کرد و ازش عذر خواهی کرد و بهش اطمینان خاطر داد که دفعه ی بعدی کارش رو بهتر انجام میده.
رئیس ؛ عینکش رو جا به جا کرد و دوباره کاغذ هارو به دست گرفت و به سمتش پرت کرد :

_ تا قبل تموم شدن وقت اداری کاراتو تحویل بده!
باشه ای گفت و خم شد تا از روی زمین گزارشاتش رو جمع کنه.
اگه خواسته ی پدرش نبود ، یک لحظه هم اونجا نمیموند.

بعد از اینکه از دانشگاه فارق التحصیل شد ، نميتونست کار درست و حسابی پیدا كنه و همیشه مجبور بود به صورت پاره وقت این ور و اون ور مشغول باشه .
حقوقش حتی به نصف ماه هم نمیکشید و سریع تموم میشد.
آدم پر خرجی نبود ، اما حتی حقوق دو تا کار پاره وقت هم تعمينش نميكرد .
و چون نمیتونست تو حرفه ی خودش مشغول به كار شه ؛ ديوونه ميشد و زود از كارش دل سرد ميشد!
نفسش رو به بیرون فوت کرد و از سرجاش بلند شد و ایستاد.
سرش همچنان پایین بود و به سرامیک های براق زیر پاش نگاه میکرد.

_ واسه چی وایسادی؟ برو سر کارت.
_ بله قربان.
سرش رو خم کرد و از اتاق بیرون رفت.
به راحتی گرمای دودی که از سرش بیرون میومد رو حس میکرد.
_ فاک!!!!
کراواتش رو شل کرد و به سمت اتاق خودش به راه افتاد.
ذهنش درگیر بود و قطعا اگه کسی جلوی راهش سبز میشد ، بدون هدر دادن وقت به باد کتکش میگرفت.
روی صندلی چرخ دارش نشست و کاغذ های بیچاره رو روی میز کوبید.
_ فاک... فاک بهت....
سرش رو بین دست هاش گرفته بود و از عصبانیت داشت میترکید.
خیلی دقیق روی گزارشش کار کرده بود و اصلا سر درنمیاورد که رئیسش چطوری تونسته ازش ایراد بگیره.
هرجایی که کار میکرد ، به اینکه بهترین کارمند اونجاست معروف ميشد ، اما اینجا ، همین اول کاری گند زده بود.
_ هووووف.
پاهاش رو دراز کرد و گوشه ی میز گذاشت.

When I See UWhere stories live. Discover now